هراكليت كه بود؟
هراكليتوس(1) حكيم يوناني قبل از سقراط است كه قبل از مطرح شدن تفكر فلسفي ظهور كرده است و به بيان هيدگر براي دوراني است كه هنوز حكمت تبديل به فلسفه نشده بود. هيدگر ميگويد: « آنها( در اشاره به هراكليتوس و پارمنيدس) هنوز فيلسوف نبودند چون متفكران بزرگتري بودند».
در شرح حالي كه از ديوجانس لايرتيوس باقي است، آمده است كه هراكليتوس پسر بلوسون(2) و از شهر افسوس بوده است نيز آمده است كه در شصت و نهمين المپياد (501-504 پ. م.) ايشان چهل سال داشت. (3) مرسوم چنين بوده كه زمان چهل سالگي افراد را – كه زمان كمال آنان بوده - مشخص ميكردند و چهل سالگي هراكليتوس همزمان بوده با فاصله سالهاي ميان 504 تا 501 پيش از ميلاد.
افكار و آثار هراكليتوس
هراكليت در آثارش از كسنوفانس نام ميبرد و همچنين از فيثاغورس، يعني تا حدودي تأثير از اين افراد داشته و بر ديگران مثل پارمنيدس اثر گذاشته چنانكه پارمنيدس در آثار خود از هراكليتوس نام ميبرد.
به طور كلي در اين تقسيمي كه ما از اسماء جمالي و جلالي خداوند ميكنيم، هراكليتوس بيشتر تحت تربيت اسماء خلالي خدا بوده و خوف اجلال داشته است. لذا وي را بعنوان « فيلسوف گريان» ميشناختند، در مقابل فيلسوفي مثل دموكريتوس كه « فيلسوف خندان» نام گرفته است. وقتي كه اسم جمال خدا در ظهور باشد، شخص خندان و غزلخوان ميشود و وقتي كه اسم جلال خدا در ظهور باشد شخص گريان و نالان ميشود.
كتابي كه او نوشته ، « درباره طبيعت» نام دارد ولي وقتي به اين كتاب رجوع ميكنيم، ميبينيم كه مربوط به همه جهان هستي، سياست و خداشناسي است و مربوط به ماده و عالم عنصري نيست. سِر اين مطلب ، اين است كه تلقياي كه يونانيان از طبيعت، از «فوسيس» داشتهاند غير از تلقياي است كه ما امروزه از طبيعت داريم. «فوسيس» يوناني نك معناي ديگري است كه با هستي و ظهور هستي و عوالم هستي ارتباط دارد. اين است كه تمام حكمت خودشان را در ذيل «فوسيس» طرح ميكردند و با تلقياي كه ما امروزه از طبيعت داريم، فرق دارد. در واقع وقتي كه فوسيس يوناني ترجمه ميشود به natura به زبان لاتيني، تمام بار معنايي كلمه در هم ميشكند و كلمه در حقيقت فقير ميشود و از natura به
Nature در زبان انگليسي و از آنجا به «طبيعت» كه ما ترجمه كرديم.
هراكليتوس حكيمي فوقالعاده پر اهميت است. همه فلاسفه به او نظر داشتهاند؛ سقراط ميگويد: « همه حرفهاي او كه ميفهمم ژرف است و همه سخنان او كه نميفهمم ، باز ژرف است اما غواصي ماهر بايد كه به ژرفاي آن راه يابد» (4)اين كه ميگويد نميفهمم، براي اين است كه بعضي از سخنان او يك مقداري اجمال دارد و ديگران گفتهاند كه مبهم و تاريك است و در واقع بينش او را بينش نسبتاً مبهمي دانستهاند. ولي اينطور نيست. در واقع به جهت غلبه اسم جلال الهي است كه تا حدودي اين ابهام و تيرگي در آثارش به نظر ميآيد. فيلسوفان ديگر درباره او سخناني گفتهاند كه نشانه اهميت هراكليتوس است؛ هگل ميگويد: « هيچ چيز در تفكر هراكليتوس نيست كه من آنرا در منطق خودم نگنجانيده باشم». و نيچه در مواضع چندي به هراكليتوس توجه ميكند و سخنان او را ذكر ميكند و هيدگر كه در رسالهاي كه به انگليسي با عنوانCivilized greek thinking (تفكر متمدن يوناني ) از او ترجمه شده، دو مقاله از چهار مقاله آن كتاب را به هراكليتوس اختصاص داده است. يك بخش را در ذيل مفهوم «لوگوس»(5) نوشته است كه جهان فلسفه ابتدا از طريق هراكليتوس با اين تعبير آشنا ميشود. مقاله دوم راتحت عنوان «حقيقت» نوشته و در واقع تفسيري بر يكي از جملههاي هراكليتوس است و آن جمله اين است كه «چگونه خود را از چيزي پنهان كنند كه هرگز غروب نميكند؟» كه در واقع مرادش حقيقت است؟.
هراكليت معتقد بوده است كه تلقي مردم از جهان، تلقي درستي نيست و بيثمر و ناقص است، حتي ميتوانيم بگوييم كودكانه است. و معتقد بوده كه در سخنان او يك پيام و رازي است كه بايستي ديگران به آن توجه كنند. براي خود شأن والايي قايل بوده و تقريباً خود را نبي ميدانسته است. معتقد بوده در كلمات او يك سري است كه افراد ميبايست در وراي كلمهها اين سر را بجويند، رازي كه تمام هستي در آن نهفته است . او معتقد بوده كه اين راز ساخته فكر او نيست و در حقيقت ، سخن او نيست كه متضمن اين راز است بلكه اين قانون هستي است كه در سخن وي از پوشيدگي بيرون ميآيد و ظهور ميكند. چنان كه ميگويد:« سخن، گفت لوگوس است و لوگوس ضامن همزباين ماست». در واقع ميخواهد بگويد من و سخنان من ابزاري در دست حقيقت هستياند. جمله معروف اوست كه : « دانايي، نه گوش دادن به من، بلكه به لوگوس است و همسخن شدن با او كه همه چيز يكي است». اين پوشيدگي يا ناپوشيدگياي كه عرض كردم، در حقيقت ظهور حقيقت از ديدگاه يونانيان است چون تعبير يونانيان از حقيقت، « آلثيا» بوده است. لثيا يعني حجاب و پوشش ، آلثيا يعني رفع و نفي حجاب و پوشش . جمله اوست كه: « با لوگوس همنوا شويد كه همه چيز يكي است»، (هن پانتا) . لوگوس همان كلمهاي است كه در زبان عربي به صورت « لغت» بيان ميشود. هر دو از يك ريشهاند. « لغت»در عربي يعني «زبان» چنانكه ميگويند: « لغة العربيه» يعني زبان عربي. لوگوس يعني زبان، يعني نطق هستي. (6) در واقع ميخواهد بگويد هستي يك زباني دارد، به اين سخن هستي گوش دهيد و با آن هم آواز شويد كه ميگويد : «همه چيز يكي است». لوگوس ، قانون جهاني يا عقل جهان است كه همگاني است و بر هستي فرمانرواست و در همه چيز و همه جا آشكار است و پديدههاي هستي مطابق با آن و گويي با آن جريان دارد و نمونه آن، عقل در آدمي است.
نطق آب و نطق باد و نطق گل هست محسوس حواس اهل دل(7)
زمين و زمان در نطق است:
ما سميعيم و بصيريم و خوشيم با شما نامحرمان ما خاموشيم(8)
و از اين نطق هستي، يونانيان تعبير به لوگوس ميكنند. اين لوگوس، زبان بودن است، زبان «بوِش» ماست. اينكه من اين تعبير «بوِش» را براي «بودن» بكار ميبرم، براي اين است كه ميخواهم آنرا با «فوسيس» يوناني پيوند دهم. فوسيس يوناني كه در فيزيك به natura و به «طبيعت» ترجمه ميشود در حقيقت بوش است و فوسيس و بوش لفظاً از يك ريشهاند.
لذا لوگوس، نطق فوسيس است و اين قانون، قانون ازلي و ابدي است. اين همان قانوني است كه در معارف هندوان از آن به «ريتا» تعبير ميكنند. يعني قانون جهاني(9) كه بر همه چيز و همه جا و همه كس جاري است. اگر زمين اين طور است و آسمان آن طور است و انسان اين چنين است، همه به جهت اين اندازههاي تكويني است كه لوگوس تعيين كرده است. با اين بهرهازلي كه حد ازلي هر چيزي را تعيين كرده، همنوا شويد، «هومولگن».
اين لوگوس، زبان فوسيس است و در حققت به ظهور عالم هاي وجود ارتباط دارد چون معناي فوسيس براي يونانيها همين است. فوسيس در تفكر يوناني يعني ظهور بطون. اين عرصه كه ميبينيد عرصه فوسيس است. آيا همه آنچه كه بايد ظاهر بشود، ظاهر شده است؟ چنين نيست، در واقع بخش كوچكي ظاهر شده است و بخش عمده اي پنهان است. آيا همه پنهان است؟ چنين نيست، بلكه بخشي پنهان است و بخشي ظاهر. عالم ما در اين كشاكش ميان ظهور خفاء گرفته است. عالم ما ميان اين حدمرزي است ، ميان آن قدر كه آمده است و آنقدر كه نيامده است:
نامدگان و رفتگان از دو كرانه زمان سوي تو ميدوند هان، اين تو هميشه در ميان
و اينجا جمله خود هراكليتوس را بخوانيم كه: «اين نظام جهاني(10) را كه براي همه همسان است، هيچ يك از خدايان و هيچ يك از آدميان نيافريده بلكه هميشه بوده و هست و خواهد بود، آتشي است هميشه زنده، فروزان به اندازههايي و خاموش به اندازههايي»
عالم ما ميان اين ظهور و خفاء قرار دارد. پس اين عرصه، عرصه حضور كاروانها در كاروانهايي است كه از ازل آمدهاند و لختي در اين عرصه پاييدهاند و رفتهاند و به رفتگان پيوسته اند و صحنه آينده ، صحنه آنهايي است كه نيامدهاند. ما در حقيقت ، ميان آمدگان و نامدگان قرار داريم. قانون ازلي و ابدي اين فوسيس و اين عالم ، لوگوس است و لوگوس سخنش اين است كه: همه يكي است ( هن پانتا).
در تفسيري كه هيدگر از اين جمله هراكليتوس ميكندف « اين همه يكي است» را اتحاد همه موجودها در وجود مي گيرد. يعني همه موجودها در وجود جمعاند. چون اصل معناي معنوي لوگوس كه مأخوذ از gether است، در واقع (Bring to gether) است، يعني با هم آوردن و جمع كردن و يگانه كردن.
اين يگانه كردن را هيدگر، يگانگي و وحدت همه موجودات در وجود ميگيرد.(11)از يك طرف، لوگوس اين يگانگي است و از طرف ديگر، لوگوس چيزي است كه سخن ميگويد و اينجاست كه هيدگر به تعبير «خانه وجود» ميرسد و ميگويد: « زبان، خانه وجود » است . يعني لوگوس، خانه وجو است. يعني در حقيقت، ما در خانه لوگوس مقيم هستيم يا ميبايد در خانه لوگوس مقيم باشيم و همنوا شدن با لوگوس، چيزي نيست جز « بازگشت به خانه » كه در حقيقت عنوان رساله ديگري از هيدگر است.
چگونه همه يكي است و ما اين يگانگي را چطور بفهميم؟ در واقع وحدتي كه لوگوس ما را به آن ميخواند، وحدتي است كه از كثرت بدست ميآيد. بنابراين نخستين هسته اصلي تفكر هراكليتوس اين است كه : هستي در عين كثرت، واحد است و يكي است. كثرت چيست كه ما وحدت را به آن مأول كرديم؟ به نظر هراكليتوس، ماهيت كثرت، وحدت ضدها و كشاكشهاي ميان اضداد(12) در اين عالم است. يعني اين عرصه كه فوسيس است و به ظهور رسيده، در واقع عرصه كشاكشهاي دائمي است كه از ازل تا ابد ميان ضدها برپا بوده است و اين سراپرده كه برپاست ، به اين كشاكش برپاست. همان گونه كه روز در كشاكش با شب است و شب در كشاكش با روز، پيري در پيكار با جواني است و جواني با پيري، ظلمت با نور و نور با ظلمت، گرما و سرما و همه چيز ديگر، اين عرصه به اين كشاكش برپاست و در واقع ماهيت كثرت، وحدتي است كه از اين ضدها به دست ميآيد و خود اين جريان متضاد، وحدتي را پديد ميآورد. لوگوس، ما را به اين وحدت فرا ميخواند و در واقع « اين پيكار، عدل است». نبايد فكر كنيم كه اين بيعدالتي است. مي گويد:« اگر اين كشاكش نبود، اصلاً نامي از عدل به ميان نميآمد». اينست كه ميگويد:« جنگ(13) پدر و پادشاه همه چيزهاست». درست است كه عالم ، صحنه جنگ و كشاكش است اما اين جنگ از بين برنده وحدت و هماهنگي ميان اعضاء نيست. اصلاً اگر وحدتي هست نتيجه اين كشاكش است. در ظاهر، پيكار آشكار است اما در باطن، وحدتي است كه در ميان اين كشاكشها برپا شده است. جمله هراكليتوس است كه :«جنگ ، بعضي را چون خدايان و بعضي را چون آدميان آشكار ساخته است. جنگ است كه بعضي را برده ساخته است و بعضي را آزاد».
در معارف خود ما هم، حكيمان از اين معنا دور نبودهاند و توجه داشتهاند. در مثنوي مولوي همين مباحث به صورت ديگري آمده است:
اين جهان جنگ است كل چون بنگري ذره با ذره، چو دين با كافري
اين جهان زين جنگ قائم ميبود در عناصر در نگر تا حل شود
چار عنصر چار استون قوي است كه بديشان سقف دنيا مستوي است
هر ستوني اشكننده آن دگر استن آب اشكننده آن شرر
پس بناي خلق بر اضداد بود لاجرم ما جنگييم از ضر و سود
آن جهان جز باقي و آباد نيست زانك آن تركيب از اضداد نيست(14)
اينجا عالم ضدها است، اينجا در واقع تزاحم ميان اسماء جمال و جلال است اينجا عرصه پيكار است:« اين تفاني از ضد آيد ضد را»، هر چيزي در اين عالم چيز ديگر را فاني ميكند و در خود فرو ميبرد، تمام اين عالم عرصه فدا شدن است و به تعبير هندوها عرصه «يُجنه» است. «يُجنه» لغتي است كه در ادبيات زرتشتي به «يسنا» تعبير شده و در فارسي جديد به «جشن» تعبير شده است. همه عالم جشن است يعني همه عالم صحنهاي است كه قرباني ميشود؛ گياه فدا ميشود تا در پيكر حيوان ظهور پيدا كند و حيوان فدا مي شود و قرباني ميشود تا در پيكر آدمي سر بركند و آدمي فدا ميشود و در پيكر ملك جلوه ميكند:
بار ديگر از ملك قربان شوم آنچه اندر وهم نايد آن شوم(15)
همه عالم صحنه قرباني است:
اين تفاني از ضد آيد ضد را چون نباشد ضد، نبود بقا
نفي ضد كرد از بهش، آن بينظير كه نباشد شمس و ضدش زمهرير
هست بيرنگي، اصول رنگها صلحها باشد اصول جنگها
چون كه بيرنگي اسير رنگ شد موسيي با موسيي در جنگ شد
چون ب بيرنگي رسي كان داشتي موسي و فرعون دارند آشتي(16)
اينجا آن مقامي است كه خدا فرموده است«كتب علي نفسه الرحمه»(17) در آن مقام،ديگر شر و تزاحم وجود ندارد، پايان كشاكش است. اين است كه هاركليتوس ميگويد: « براي خداوند همه چيز زيبا و نيك و عدل است».
پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد
آن مقام، مقامي است كه هم چيز را زيبا و نكوست:
آن جهان است اصل اي پر غم وثاق وصل باشد اصل هر هجر و فراق
جنگها بين كان اصول صلحهاست چون نبي كه جنگ او بهر خداست
غالب است و چير در هر دو جهان شرح اين غالب نگنجد در دهان
مگر اين توازني كه در جهان پيداست ، توازن ميان كشاكش و قوا نيست؟ پس اين صلح در حقيقت، از جنگ برآمده است. نتيجهاي كه به دست ميآيد اين است كه همه عالم در حال صيرورت و شدن است. چون چيزي كه جنگ ميكند، در واقع ميخواهد به آن چيزي كه نيست و بالفعل فاقد آن است، برسد. اين است سِر آن جمله معروف هراكليتوس كه: «در يك رودخانه دوبار نتوان پاي گذارد».
جهت اين سير كجاست؟ كدام طرف ميرود؟ هراكليتوس به طور سمبليك ميگويد: « در محيط يك دايره، آغاز و پايان يكياست». يعني اين سير،طوري است كه آغاز و پايانش را نميتوانيم تعيين كنيم. در جمله ديگر ميگويد:« راه به بالا و پايين يكي است و همان است»، شدن عين آمدن است، آمدن عين شدن است،« مرگ ناپذيران ميرندگانند، ميرندگان مرگ ناپذيران. زندگي اينان مرگ آنان است و مرگ آنان زندگي اينان». تأثير اين سخنان را به طور قطع در فيلسوفان بعدي مثل نيچه و «طرح بازگشت جاويد همانندها»ي(18) او ملاحظه ميكنيم. اين، همه عدل است اگر اين كشاكشها نبود، نام عدل را هم نميدانستيم. اشاره به مقامي است كه در ان مقام، شر هم خير است. ما از ديد بشري خودمان خير را از شر جدا ميكنيم ولي هر موجودي اگر بخواهد ديدگاه خودش را مبنا قرار بدهد يك تقسيمات ديگري از خير و شر پديد ميآيد. مينويسند وقتي كه حضرت سليمان با آن مور برخورد كرد، ديدند كه سليمان تبسم ميكند( در قرآن هم اشاره به تبسم حضرت هست) پرسيدند چرا تبسم ميكنيد؟ فرمودند: اين مورچه ميگويد كه : خدايا سليمان را براي چي آفريدي؟ موجودي به اين بزرگي مثل غول در پيش هيكل نحيف آن مورچه، اندازههاي سليمان قابل تبيين نيست. درست مثل ما كه ميگوييم مورچهها به چه دردي ميخورند. اين بلايا، اين شرها و آفتها براي چيست؟ هراكليتوس به آن مقامي اشاره ميكند كه همه اينها در آن مقام خير است.
پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرين بر يظر پاك خطا پوشش باد
اين جلوه مقام « احسان» است. بين «اسلام» و «ايمان» و «احسان»، فرق است. در مقام احسان ، همه چيز نيكوست. هر چيز در اندازههاي خودش نيكوست؛ « انا كل شيء خلقناه بقدر»(19) ، «كتب علي نفسه الرحمة» هر چيزي را خداوند نيكو كرده است؛
نيكي پير مغان بين كه چو ما بدمستان هر چه كرديم به چشم كرمش زيبا بود
بالاخره اين سراپرده كه برپاست، به خير برپاست، و به شر برپاست. يعني شر هم اينجا خير است، شيطان هم اينجا بندگي همان خدا را ميكند و بر در همان آستان است. وقتي اسم جلال او در ظهور باشد،
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد اي عجب من عاشق اين هر دو ضد
خنده از لطفش حكايت ميكند گريه از قهرش حكايت ميكند
اين دو پيغام مخالف در جهان از يكي دلبر حكايت ميكند
در اين مقام همه چيز حسن است و خوب است و از قلم ازلي و كتابت ازلي جز خير صادر نميشود.
همه چيز در صيرورت است و از ميان موجودهاي مادي عالم، به نظر هراكليتوس «آتش» يك موجود خاصي است كه اين حقيقت صيرورت و دوام را جلوهگر ميكند:
«عالم ، آتشي است هميشه زنده، فروزان به اندازههايي و خاموش به اندازههايي»
.....و نهايت كار به نظر هراكليتوس وقتي است كه عالم يك پارچه حريق ميشود و يك حريق جهاني(20) رخ ميدهد.
همچون ققنوسي كه چون پر او سوخت از خاكسترش ققنوس ديگري سر بر ميكند، عالمي را كه حريق گرفت جوانههاي يك عالم جديد در خودش پديد ميآورد و به اين ترتيب اين سير همواره جاري خواهد بود.
چند پرسش درباره افكار هراكليت و پارمنيت
س: پارمنيدس جمله معروفي دارد كه: « آنها كه ميگويند همه چيز هست و در عين حال نيست، ديوانهاند». كه اشاره به هراكليتوس و مفهوم «عدم» در نزد هراكليتوس ميكند كه ما از آن كثرت و صيرورت را گرفتيم. هراكليتوس اعتقاد دارد كه هستي مالامال از وجود است، چيزي بنام غير وجود يا نيستي اصلاً به تصور انسان نميتواند دربيايد. اما وقتي پارمنيدس به هراكليتوس نگاه ميكند، تصورش اين است كه هراكليتوس در مقابل هستي، مفهوم نيستي را ميگذارد. اگر ما انديشه هراكليتوس را با الآن مقايسه بكنيم، الآن شايد ما هراكليتوس را بد ميفهميم، به هر حال 2500 سال از ما دورتر است. اما چرا پارمنيدس درباره هراكليتوس كه همزمان اوست، اين تصور را دارد؟ آيا او معتقد است كه هراكليتوس بازي زباني ميكند؟ قطعاً اين گونه نيست. هراكليتوس به هر حال خيلي غنا دارد اين تعارض براي چيست؟
سؤال ديگر درباره تأثيري كه هراليتوس بر دو متفكر آلماني يعني هگل و نيچه گذاشتهاست، ميباشد. به هر حال تز دكتراي هگل، هراكليتوس است. يعني هراكليتوس را خيلي قبول دارد. چگونه است كه «لوگوس» هراكليتوس در انديشه هگل به عقلانيت تاريخي تبديل ميشود، اما به درستي در متفكري ضد هگل، يعني نيچه كه يك ضد عقل ضد خردگراست، همين مفهوم تبديل به «تصادف» ميشود؟ نيچه در كتاب « چنين گفت زرتشت» ، عبارت خيلي معروفي دارد كه «همه چيز بر مدار تصادف ميچرخد».او اين انديشه را از هراكليتوس گرفته است. اين هم به نظر من نكته خيلي عجيبي است كه هگل و نيچه در مورد هراكليتوس، چگونه فكر ميكنند؟ و انديشه هراكليتوس چه چيزي به اين دو متفكر ميدهد؟ نيچه در زندگينامه خود ميگويد: « هر وقت اسم هراكليتوس ميآيد من احساس گرما ميكنم»يعني وجودش را انديشه هراكليتوس پر كرده است. هگل هم به همين ترتيب. اين است كه من فكر ميكنم اين يك نكته خيلي عجيبي در تاريخ فلسفه است. خواهشمندم اين را تشريح بفرماييد.
ج) سؤال خوبي فرموديد. به طور كلي اگر به اين جمله توجه كنيم پارمنيدس ميگويد: « اسبان تيزپا كه ارابه من را ميكشيدند مرا در جادهاي كه الاهگان، مردان دانا را تحويل ميگرفتند و راه ميبردند، حركت دادند. چه شد و چه شد و به كجا رفتيم تا به دروازههاي روز و شب رسيديم. آنجا كه الاهه «ديكه» )عدالت) بر دروازه ايستاده بود». روز و شبي كه پارمنيدس ميگويد، اشاره به ظهور و خفاء است. شب براي او مقام خفاء، غلفت و تيرگي است، مقام نسيان است. روز، مقام هوشياري و ظهور است؛ « آنجا دوشيزگان خورشيد نقاب از چهره برداشتند و الاهه ديكه مستقيم به استقبال من آمد و دست راست مرا گرفت و چه و چه و در پايان از دروازه گذر كردم و از طريقت «روكسا» رد شدم، رسيدم به طريقت حقيقت. در طريقت حقيقت ديدم كه همه هست، يك كلمه هست». حتي نمي گويد: «آن هست»، ميگويد: «هست» ، ميگويد: «هست» و اين هستي، نه گذشتهاي دارد و نه آيندهاي ، همه در يك لحظه جمع است. پارمنيدس در اين موازنه ميان روز و شت، ظهور و خفاء و ضدها ، فقط يكي از دو طرف ضد را ميگيرد؛ به طرف روز و به طرف هستي و ظهور ميرود. پارمنيدس نميتواند بفهمد كه وجود هم يك لب پري از اقيانوس عدم است. اقيانوس و بحر عدم يك جنبشي كرد، يك قطرهاي به بيرون پريد و همه اين فلكها به وجود آمد و اين افلاك در ديد پارمنيدس آمد، يعني پارمنيدس يك ديد خيلي غربي دارد. مقصودم اروپايي – امريكايي نيست، مقصودم انسانهايي است كه در دارايي ميآويزند و نميتوانند به آن سرمايه اصلي كه ناداري است، برسند. پيامبر اسلام فرمود: « الفقر فخري» . پارمنيد نفهميد شب چيست، از روز خوششش آمد. گاهي ما در مقام گفتارهاي عاميانه چيزي را از ملا نصرالدين نقل ميكنيم، ميگوييم: ملا را ديدند كه در يك جايي دنبال چيزي ميگردد. گفتند: دنبال چي ميگردي؟ گفت: كليد خانهام را گم كردهام. گفتند: كجا گم كردهاي؟ گفت: در زيرزمين خانهام گم كردهام. گفتند: پس چرا اينجا ميگردي؟ گفت: چون اينجا روشن است .پارميندس جايي را كه روشن است، ميديد. اما نميدانست كليد، آنجايي است كه تاريك است. او شب را نمي خواست، روز را ميخواست. در حالي كه «حافظٍ» ما شب را ميخواست، ميگويد:
روز در كسب ادب كوش كه مي خوردن روز دل، چون آيينه در رنگ ظلام اندازد
آن زمان وقتٍ مي صبح فروغست كه شب گرد خرگاه افق پرده شام اندازد
و در آن حكايتي كه خواجه عبدالله دارد، در قصه ميان گفت و گوي شب و روز ببينيد راجع به شب چه ميگويد و راجع به روز چه ميگويد. اين ديدها، ديدهاي شرقي است. هراكليتوس واقعاً شرقي است ولي پارمنيدس غربي است. به همين جهت هيدگر ميگويد: « بمب نيتروژني در شعرهاي پارمنيدس منفجر شده است». يعني روح استيلا و تكنيك در شعر پارمنيد بوده است، اما ظهور نداشته است. او بود كه اول بار به طور اساسي بين حس و عقل فرق گذاشت. او بود كه اول بار راه فيلسوف را از راه عامي جدا كرد. بنابراين هيچ استبعاد ندارد كه در ميان كساني كه قول هراكليتوس را نفهميدهاند و سخنان او را اشتباه تفسير كردهاند، يكي هم پارمنيدس باشد. چنان كه ارسطو هم سخنان او را اشتباه تفسير كرد. ضمن اين كه علو درجه پارمنيد را نبايد فراموش كنيم. بالاخره پارمنيدس كسي است كه هيدگر ميگويد: « او هنوز فيلسوف نبود چون متفكر بزرگتري بود».
اما در مورد سؤال دوم شما كه چرا «لوگوس» هراكليتوس در تفكر هگل به دنبال لايب نيتس، به عقلانيت راه پيدا ميكند؟ و چرا نيچه اشاره به «صدفه» ميكند؟ وقتي كه در تاريخ فلسفه، «لوگوس» هراكليتوس، به مLogic ارسطويي تبديل ميشود و صورت «عقل» پيدا ميكند،همه چيز آماده است كه «لوگوس» ، ما را بيرون از دايره ببرد. ( به قول هندوها بيرون از دايره «زادن و مردن»، بيرون از زنجيره و تسلسل علت و معلولي) لوگوس ك قرابر بود بندهاي ما را پاره كند (اگر ما «هومولگن» بشويم و نداي او را گوش كنيم) حالا در فلسفه، قيد و بند ما ميشود. عقلي است كه در حقيقت همه جا دست و پاي ما را بسته است. « زنجير معقوليت» ميشود و ظهور زنجير معقوليت، در نهايت در دترمينيسم هگلي است، ظهور در موجبيتي است كه در تفكر هگل سر بر ميكند. نيچه در مقابل، ميخواهد اين چهارچوب را بشكند، ميخواهد دوهزار سال تفسير غلط «لوگوس» را بشكند و بار ديگر راه به آزادي ببرد. اين است كه با فلسفه حياتي(21) كه نيچه به آن تعلق خاطر دارد، ارتباط دارد.
س: پس با توجه به توضيحات حضرتعالي آيا ميتوان نتيجه گرفت كه تعارض در رابطه با اين دو فيلسوف ، تعارض واقعي است؟
ج: تعارض واقعي است. بستگي به اين دارد كه ما وجود را ببينيم يا در حوزه نيستي و عدم باشم. در عرفان جانب عدم هم فروگذار نشده است:
« عاشقان را مذهب و دين نيستي است».
اما اين نيستي به زبان پارمنيدس چندان مفهوم نيست. (22)
پي نوشت:
1- Herakleitos
2-Bloson
3- عقايد و گفتههاي فيلسوفان مشهور، ديوجانس، كتاب نهم، باب اول
4- ديوجانس: كتاب2-22
5-Logos
6-Languege of possession
7- مثنوي ، دفتر اول
8- همان، دفتر دوم
9-Cosmic low
10- كوسموس
11- در كتاب سخنرانيها و مقالهها (Vortrage and Aufsaetze) چاپ 1959، صفحه 229-207
12- انانتيوتتا
13- پولموس
14- مثنوي ، دفتر ششم
15- همان، دفتر اول
16- مثنوي ، دفتر ششم
17- قرآن كريم؛ 6/12
18- Die ewing Wiederkehr des Gleichen
19- قرآن كريم؛ 54/49
20- اكسپوروسيس
21- Leres philosophy
22- ريختهگران،جنگ انديشه، حكمت هراكلتوس، صص 22-9