زاد و تحصيل
محمد ضيمران پس از مهاجرت از ايران، به آمريكا رفت و در رشته معرفتشناسي و آموزش فلسفه در دانشگاه ماساچوست آمريكا، درس خواند. او پيش از مهاجرتش به آمريكا در سال 1358، از دانشگاه تهران در رشته حقوق قضايي فارغالتحصيل شده بود.
ضميمران هماكنون در كنار وكالت: به سخنراني و تأليف مقاله و كتاب اشتغال دارد. او كتابي را به صورت مشترك با شيرين عبادي به نام «سنت و تجدد در حقوق ايران» نوشته است.
از ديگر آثار او ميتوان به «انديشه فلسفي در پايان هزاره دوم»، «نيچه پس از دريدا»، «گذر ارسطو به فلسفه»، «دريدا: متافيزيك حضور»، «فوكو: دانش و قدرت» اشاره كرد.
متن مصاحبه ضيمران با علياصغر سيدآبادي (درباره روشنفكران)
اگر اجازه بدهيد از بحث پايان روشنفكري شروع كنيم. با توجه به اينكه يك سر روشنفكري به انديشه پيشرفت و خردگرايي ميرسد ميتوانيم موضوع را از اين زاويه پي بگيريم كه مگر انديشه پيشرفت تمام شدني است كه حالا روشنفكري پايان داشته باشد؟
به نظر من يكي از اسناد بسيار مهمي كه وضع روشنفكر را از لحاظ ماهيت تعيين و مشخص ميكند، مقاله معروف كانت است كه با عنوان «روشنگري چيست» ترجمه شده است. آنجا در واقع بحث روشنگري را مطرح ميكند و ميگويد روشنگري خارجشدن از دوران صغر يا كودكي است. و بنابراين وارد جهان تعقلشدن و از قيد و بند مرجعيت و اتوريته رستن است. اين شايد يكي از دقيقترين تعاريف باشد، شايد هم اولين برخورد امروزي با مسئله روشنفكري باشد. در ايران هم وقتي كه روشنگري وارد قلمرو انديشه شد، تحت عنوان منورالفكري بود. آنها كساني بودند كه بيشتر مضامين فلسفي و اجتماعي و سياسي غرب را موافق ميل خودشان ميدانستند. آنها در حقيقت همه طرفدار سلسله مضامين و شعارهايي بودند كه در انقلاب كبير فرانسه و عصر روشنفكري اروپا متداول شده بود، از جمله خردورزي، آزادي، ترقي، علم و نوعي گرايش به طبيعت و از همه مهمتر اندي ويدوآليسم يا مكتب اصالت فرد يا فردباوري. اين عده سعي كردند كه اين مضامين را در همه حوزههاي فردي و اجتماعي جامعه ما پياده كنند كه در حقيقت نوع رقيق شدهاش را ما در قانون اساسي مشروطيت ميبينيم كه به صورت خيليخيلي ابتر اين مضامين در آن گنجانده شده است.
شما قانون اساسي مشروطه را حاصل فعاليت روشنفكر ايراني ميدانيد، اما ابتر بودنش به چه دليلي است؟
دقيقاً اين قانون محصول فعاليت روشنفكران ايراني است، ولي با تعديلهايي كه برخورد سنت و مدرنيته در آن موقع ايجاب ميكرد همراه است. مهمترين چيزي را كه در اين قانون ميبينم تفكيك قواست كه يكي از دستاوردهاي مدرني است كه فيلسوفي مثل مونتسكيو به آن اعتقاد داشته است، اما در اين قانون صحبتي از قرارداد اجتماعي نميبينم.
يعني اين بخش تعديل شده است؟
بله اين مفهوم كه خيلي هم اهميت دارد كلاً ناديده گرفته شده و شايد هم بنبستهايي كه بعدها در ايران به وجود آمده، يكي از دلايلش ناشي از همين موضوع باشد.
يعني به نظر شما در واقع كساني كه پيگير اين موضوع بودند، يك جايي كوتاه آمدند كه خيلي مهم بود و جاي كوتاه آمدن نبود.
ناچار شدند كه يك جاهايي آزادي به معناي دقيق كلمه را نپذيرند، برابري به معناي دقيق كلمه را نپذيرند، هر چند ظاهراً شعارش را پذيرفتند، اما مكتب اصالت فرد كه اساس برنامه مدرنيته و روشنگري است زير سؤال رفت.
اين چه تأثيري در روشنفكري داشت؟
به نظر من مدرنيته به صورت ابتر و دم بريده و ناقص و يا مفلوج وارد ايران شده و روشنفكري هم از اين عوارض همواره رنج برده است.
اين عوارض براي روشنفكري چيست؟
تمام زير مجموعهها و منظومههايي كه مدرنيته را تشكيل ميدهد، نميتواند در اينجا پياده شود و توان پياده كردنش نيست؛ بنابراين به صورت گزينشي پارهاي از عناصر را انتخاب ميكنيم و سعي ميكنيم كه با شرايط سنتباورانه حاكم بر جامعه آنها را تطبيق بدهيم و چنين تطبيقي گاهي اوقات با شكست روبهرو شده است. شكست جريان قانون اساسي و مشروطيت ايران هم ناشي از همين وضعيت است.
فكر نميكنيد به خاطر تفاوت تاريخي غرب با ما باشد؟
بله آن هم هست. به هر حال بستر تجربه غربي با بستر تجربي تاريخي ما تفاوتهاي آشكاري دارد. يكي از مواردي كه در قانون اساسي مشروطيت واقعاً درست منظور نشده بود، جدايي دين از سياست بود، يعني حتي مرز دين و سياست معلوم نشده بود، در اين قانون حد عرف و شرع به هيچوجه مشخص نبود، به خصوص در بحث متمم قانون اساسي كه هر چند متروك باقي ماند، اما به هر حال همواره به عنوان يك نكته اساسي و محوري در اين بحثها مطرح بود.
منظورتان همان بحث تطبيق قوانين با شرع است؟
بله همان كه پنج تن از علماي اعلم، قوانيني را كه مجلس تصويب ميكند با شرع تطبيق بدهند.
در واقع شوراي نگهبان فعلي به نحوي باز توليد متمم قانون اساسي مشروطيت است.
بله شكل پيچيده همان معناست كه به صورت يك شورا در قانون آمده است.
شما اركاني را براي روشنفكري بر شمرديد و بعد گفتيد كه وقتي به ايران آمد به شكل ابتر وارد شد. حالا با اين بحثي كه پيش آمده آيا مفهوم روشنفكري يك مفهوم جهاني است، يا يك مفهوم بومي هم ميتواند باشد؟
در اينكه روشنفكري اكنون به يك مفهوم جهاني تبديل شده حرفي نيست. ولي در قرن 18 يك مفهوم اروپايي بود. الان روشنفكري يك مفهوم جهاني است و شما در تمام كشورها و در تمام فرهنگها ميبينيد كه كساني خودشان را روشنفكر قلمداد ميكنند و بنابراين يك سلسله برداشتها و نقدهايي را هم از جامعه خودشان عرضه مينمايند. ما در آمريكاي لاتين ميبينيم كه روشنفكرها چه كساني هستند، در پاكستان، در كشورهاي خاورميانه و به ويژه در هند هم ميبينيم. ما ديدهايم كه روشنفكران خاورميانهاي و عرب در بحث مدرنيته و اسلام كتابها و تحقيقات و مقالههايي را تأليف كردهاند و شايد بتوان گفت آنها از ما به لحاظ بحثهاي اصولي پيشروتر باشند.
اگر روشنفكري را يك مفهوم جهاني بدانيم، تكليف اين تفاوتها چه ميشود؟ مثلاً روشنفكران خاورميانهاي و عرب درباره اسلام و مدرنيته مينويسند، اما روشنفكران آمريكايي لاتين به موضوعهاي ديگري ميپردازند؟
هر روشنفكري در شرايط و تجربه روزگار خودش قرار گرفته و در شرايط مكاني خاص خودش بحث ميكند. ليكن مهم اين است كه روح روشنفكري در تمام فرهنگها جاري است. با اين همه هر فرهنگي، روشنفكر ويژه خودش را دارد و منورالفكر خاص خودش را توليد ميكند. پس ميتوانيم بگوييم روشنفكران يك سري ويژگيهاي مشترك دارند كه ويژگيهاي جهاني است و يك سري ويژگيهاي منطقهاي و بومي. در حقيقت كليت روشنفكري ريشه در مدرنيته دارد و هر جاي عالم كه مدرنيته جاري شده، روشنفكري هم در بستر آن رشد كرده است، اما به هر حال دغدغههاي بومي هم در مقابل مدرنيته و روشنفكري وجود دارد.
با اين بحثهايي كه شد آيا ميتوانيم يك تعريف سر راست از روشنفكري بدهيم؟
بله، روشنفكر عبارت است از كسي كه وضع موجود را در معرض انتقاد خردورزانه قرار بدهد و سعي كند كاستيهاي جامعه را در گفتار و نوشتار خودش روشن كند و آنها را به اطلاع جامعه برساند. رسالت روشنفكر در حقيقت نقد است، همان چيزي كه كانت براي انسان مدرن قائل شد.
اين نقد بايد با تكيه بر چه معيار و اصولي باشد، آيا اگر كسي با تكيه بر سنت به نقد جامعهاش بپردازد، روشنفكر است؟
در سيتسم تفكر غربي اين نقد بايد بر پايه سوبژكتيويته صورت بگيرد، يعني بايد با اتكا به نوعي ذهنيت مدرن باشد. در حقيقت روشنفكران جهان سوم هم به ناچار اين ذهنيت مدرن را هر چند ابتر رشد دادهاند، به خصوص امروزه كه با گسترش وسايل ارتباط جمعي، اينترنت، رايانه، تكنولوژي حاكم بر جوامع امروز ما ميبينيم كه دامنه بحثهاي روشنفكرانه هر چه بيشتر گسترش پيدا كرده، ولي در عين حال همين ابزار باعث شده است كه روشنفكران آن رسالت اوليه و استيلاي خودشان را در جامعه از دست بدهند. يعني يك نوع پارادوكس را در تكنولوژي اطلاعاتي ما ملاحظه ميكنيم. تكنولوژي جديد ضمن اينكه دامنه بحث روشنفكري را گسترش داده، در عين حال روشنفكران را هم با بحرانهاي اساسي روبهرو كرده است. در واقع تعداد قليلي از افراد نيستند كه خودشان را روشنفكر ميدانند و رسالت خودشان را نقد و بررسي كاستيهاي جامعه تلقي ميكنند، بلكه همه كساني كه به حوزههاي اطلاعاتي دسترسي پيدا ميكنند، به نوعي در جريان روشنفكري سهيم ميشوند. بنابراين ميتوان گفت روشنفكري در تمام حوزهها جاري شده و ديگر به افراد مخصوص و تيپ خاصي محدود نميشود. اين در حقيقت يك انقلابي است كه در عصر اطلاعات اتفاق افتاده است.
اين گرايشهاي مختلفي كه وجود دارد چي؟ درست است كه نگاه روشنفكران به مدرنيته است و آن را دنبال ميكنند، ولي به هر حال براي رسيدن به آن راههاي مختلفي را بسته به گرايشهاي مختلف طي ميكنند يا حتي شايد در خود مفهوم مدرنيته هم گرايشهاي مختلفي داشته باشند.
در هر حال بسته به گرايشها روشنفكران و روشنفكران بومي به خصوص يا جانب عرفيگري را گرفته كه همان سكولاريزم است يا سعي كردند با انباني از سنت بيايند و نوعي عرفيگرايي تعديل شده را دنبال كنند كه در كشور خودمان كساني كه تحت عنوان روشنفكري ديني از آنها نام ميبريم، اين عده هستند. آنها كساني هستند كه سعي ميكنند در پرتو دستاوردهاي مدرنيته سنت را توجيه ميكنند و آنها به نوعي به هرمنوتيك جديد توسل جستهاند. كساني مثل بازرگان و سروش و امثالهم در حقيقت مدعي هستند كه ما نميتوانيم سنت را رها كنيم و صرفاً در دنياي عرفيگرايي ناشي از سكولاريزم جامعهمان را پيش ببريم، بلكه بايد با سنت برخوردي هرمنوتيك داشته باشيم و به صورت خوانشي تازه با آن برخورد كنيم.
شما گفتيد كه روشنفكر، منتقد وضع وجود است، منتهي نقدش خردورزانه است و در واقع در انديشه تغيير است با اين توصيف آيا مرزي بين روشنفكر و سياستمدار اصلاحطلب وجود دارد؟
به عقيده من ممكن است سياستمدار روشنفكر هم باشد، كساني مثل واتسلاوهاول قبلاً روشنفكر بودند، بعد وارد سياست شدند و ما در جامعه خودمان هم ميبينيم كه برخي روشنفكران وارد دنياي سياست شدهاند. من اسم آنها را نميآورم، ولي از فضاي روشنفكري وارد دنياي سياست شدهاند. اگر بخواهيم مرزي براي آنها قائل بشويم مسئله استقلال است كه روشنفكر را از سياستمدار متفاوت ميكند.
يعني سياستمدار نميتواند مستقل باشد؟
شما وقتي وارد گود سياست شديد، به هر حال تعهدات و انگيزشهايي داريد و با طيفهايي روبهرو هستيد كه تا حدي دست شما را ميبندد و شما نميتوانيد كاملاً مستقل فكر كنيد.
پس روشنفكري هم كه وارد سياست ميشود استقلالش را از دست ميدهد.
نه اينكه روشنفكر وارد سياست بشود استقلالش را از دست نميدهد. روشنفكري كه سياستمدار و زمامدار بشود، نميتواند مثل وضعيت قبلي خودش عمل كند.
مثلاً آقاي واتسلاوهاول كه رئيسجمهور شد، به نظر شما ديگر روشنفكر نبود؟
چون او زمامدار است، محدوديتهاي زمامداري به او تحميل ميشود. اگر چه او سعي ميكند از تجربه روشنفكري خودش در اين جريان استفاده كند، ولي به هر حال فارغالبال نيست.
ميتوانيم بگوييم فرديت و قضاوت فردي براساس وجدان شخصي براي روشنفكر خيلي مهم است و وقتي آدم در موضعي قرار ميگيرد كه بايد پاسخگوي بسياري باشد، امكان قضاوت براساس وجدان شخصي خودش نيست.
پس رابطه روشنفكري و قدرت چه نوع رابطهاي است، آيا روشنفكر هميشه بايد عليه قدرت باشد؟
رابطه روشنفكري و قدرت يك رابطه پارادوكسيكال است، يعني در حقيقت روشنفكر با تعريف سنتي و كلاسيك آنكه در تقابل با قدرت است، سعي ميكند كاستيها و افراطكاريها و تفريطهاي قدرت را نمايان كند، بنابراين اگر خودش جزئي از اين قدرت بشود، ديگر آن رسالت قبلي خودش را نميتواند به نحو احسن پياده كند.
اگر قدرت در اثر فعاليتهاي او و همراهانش به نفع ديدگاه خودش چرخيد چي؟
خوب بحث اين است كه تا لحظهاي كه او جزئي از يك نهاد حاكميت نشده، استقلال و فرديتش محفوظ است، به محض اينكه وارد نهاد قدرت شد، اين نهاد قدرت چارچوبهاي محدودكنندهاي دارد. هر چقدر هم بخواهد آزادي خودش را براساس آن چارچوبها حفظ كند، به هر حال در اين مقيدات تنفس ميكند. هر چند كه نظم در مدار فكر او گردش كند.
با اين توصيف آيا چنين موجودي در عالم واقع قابل تصور هست؟
من به لحاظ تئوريك ميگويم؛ نه، عملي نيست. شما نميبينيد كه خيلي از روشنفكران وارد گود سياست گرديدند و سياستمدار و زمامدار شدند.
مثلاً آنتوني گيدنز را در نظر بگيريد. او به حزب كارگر انگلستان نزديك است؛ اما در عين حال روشنفكر هم هست و كار خودش را ميكند.
گيدنز تا وقتي در دانشگاه است، به عنوان روشنفكر تحقيقات خودش را انجام ميدهد، ميتواند آن استقلال را به نسبت حفظ كند، به محضي كه ايشان وارد يك حزب شد، بايد در راه تحكيم مرامنامه آن حزب قدم گذارد. شما نميتوانيد با ورود به يك حزب مرامنامهاش را نفي كنيد.
البته گاهي بر عكس است. گيدنز نميرود عضو حزب بشود، حزب انديشههاي او را ميپذيرد و تبليغ ميكند.
خوب اين مهم نيست. در پذيرش انديشهها باز هم وقتي در عمل پياده شد، ميتواند آن را نقد كند. اين توانايي برايش وجود دارد، ولي به محض اينكه عضو شد و وارد ارگانهاي حزب شد، اين توانايي تا حدود زيادي از او سلب ميشود.
آيا ميتوانيم بگوييم كه روشنفكر كسي است كه گذشته خودش را نقد ميكند، حتي خودش را هم نقد ميكند. ولي يك عضو حزب معمولاً اين طور نيست.
معمولاً كسي كه حد و مرز خودش را پشت سر گذاشت نميتواند عضو حزب باشد، بايد از حزب بيايد بيرون. كما اينكه خيلي از كساني مثل فوكو كه عضو حزب كمونيست بودند، به محض اينكه ميخواستند حزب را مورد انتقاد قرار بدهند، حزب آنها را نفي كرد، حزب آنها را طرد كرد.
خوب حزب آنها را طرد كرد، اما اگر ميماندند و منتقد حزب ميشدند چي؟
تا حد تغييرات بنيادي نميتوانستند بمانند. چون آن تشكيلات از بين ميرود. اگر شما هسته اصلي را مورد انتقاد قرار بدهيد، ديگر چيزي از آن باقي نميماند، بايد يك چيز ديگري جاي آن بيايد. شما ميتوانيد از چيزهاي حاشيهاي انتقاد كنيد، اما اگر ايدئولوژياش را به صورت ماهوي مورد نقد قرار بدهيد ديگر، چيزي از آن باقي نميماند. اساس آن زير سؤال ميرود. و اساس و پي آن تزلزل پيدا ميكند و تمام بناي حزب متلاشي ميشود.
يعني شما فكر ميكنيد در دنياي امروز استقلال از قدرت براي افراد امر ممكني است؟
به طور مطلق خير، به صرف اينكه ما در جامعهاي زندگي ميكنيم و در معرض يك جريان سياسي هستيم، يك مقدار محدوديتهايي پيدا ميكنيم، ولي شما ميتوانيد در شرايط حاكم به نسبت استقلال خودتان را حفظ كنيد.
ببينيد شما اگر منتقد وضع موجود باشيد و بخواهيد مثلاً قدرت فعلي را نقد كنيد، وارد يك بازي سياسي شدهايد كه اين بازي طرفهاي ديگري هم دارد كه موضعگيري شما به نحوي به ضرر برخي و به نفع برخي تمام ميشود. پس شما همين كه وارد موضعگيري ميشويد، له يا عليه كسي يا كساني وارد بازي شدهايد؟
بله به قول فوكو همه بازيگر عرصه قدرت هستند، حتي روشنفكري هم به نوعي بازيگر عرصه قدرت است. در اين ترديدي نيست، ولي چارچوب در اينجا خردورزي است، در چنين صورتي آدمها به صرف زيست در اين جامعه نيز در جريان بازي قدرت قرار دارند، اما اين شركت در بازي قدرت يك وقتي در منظومههاي خردورزي تحقق ميپذيرد، مثلاً، همه آدمها به صرف عضويتشان در جامعه در آن بازيگر هستند و يك وقتي شما ميرويد در حاكميت، ميرويد در حزب، آن وقت وضعتان فرق ميكند.
گفتيد روشنفكران عرب و خاورميانهاي پيشروتر از ما هستند، اين نكته درستي است، روشنفكراني مثل ادوارد سعيد يا ديگران را ميبينيم كه با روشنفكران غرب وارد ديالوگ شدهاند، در حالي كه روشنفكران ما چنين ديالوگي ندارند. فكر ميكنيد دليل آن چيست؟
انديشمندان خاورميانهاي غير ايراني از جمله زكينجيب محمود ضمن بررسي ماهيت فرهنگ كهن خاورميانه بر پايه كلام جديد به اتخاذ جنبههاي سازنده فرهنگ مدرن در بافت فرادهش سنت بومي رأي دادهاند. از جمله كساني چون شكرياياد ضمن تحليل مفهوم اصالت و هويت عربي، مفهوم فرديت، ابداع، خلاقيت و رهايي از قيد سنتهاي دست و پاگير را با نگاهي فلسفي تبيين كرده است.
يك نقدي كه به بخشي از روشنفكران ما وارد ميكنند اگر تقسيمبندي و روشنفكري ديني و روشنفكري سكولار را بپذيريم، اين است كه مسائلي كه روشنفكري سكولار در ايران مطرح ميكند، در واقع مسائل ايراني نيست مثلاً در كتابهاي شما حتي كمتر مثال ايراني ميبينيم. آيا ميشود اين را به عنوان يك آسيب مطرح كرد؟
من نميگويم آسيبشناسي، براي اينكه من خودم با معرفي انديشمندان غربي سعي ميكنم دري را باز كنم براي يك فضاي تازه تا روشنفكران بومي هم امكان داشته باشند كه با انديشمندان غربي آشنا بشوند و بتوانند گفتمان خودشان را شكل تازه بدهند و بارورتر كنند، در اثر برخورد با تجربه قبلي.
بنابراين هر كسي وظيفهاي را بر عهده گرفته است. من مثلاً فرض كنيد كمتر چيزهايي درباره ايران مطرح كردهام. دليلش هم اين است كه من در حوزه آموزشي كار ميكنم، بيشتر فكر ميكنم كه الان ايراني نياز مبرمش به اين است كه با دستاوردهاي فكري و فلسفي دنياي امروز آشناتر بشود. براي رشد فكر و ايده و متدلوژي دستش بازتر بشود. وقتي جوان اين چيزها را ميخواند فكر ميكنم كه امكان پيدا ميكند كه برخورد انتقاديتري با جامعه داشته باشد. اينها بيشتر جنبههاي متدولوژيك برخورد است. همه نبايد اسلامي ندوشن، بشوند، همه نبايد بابك احمدي بشوند، يا فرض كنيد همه نبايد عباس عبدي و اكبر گنجي بشوند. هر كسي كار خودش را انجام ميدهد و همه اينها در يك راستاست.
تقسيمبندي روشنفكري كه كرديم روشنفكر مهاجر و روشنفكر داخل كشور ما روشنفكراني هم داريم كه در رفتوآمد هستند، يعني مدتي آنجا به سر ميبرند. مدتي اينجا هستند. مثلاً شما آقاي جهانبگلو يا آقاي شايگان، آيا اينها نميتوانند در به وجود آوردن آن گفتگو با جهان نقشي داشته باشند؟
بله ميتوانند نقشي داشته باشند، اما مسئله اين است كه ما يك سري مشكلات داريم. موانع خيلي شديدي داريم در اين گفتگو.
اين موانع چيست؟
ممكن است من بروم غرب با يك غربي گفتگو كنم، ولي در حقيقت او مرا نماينده ايران نميداند.
هيچ روشنفكري لزوماً نماينده مردم كشورش نيست.
بله بنابراين او ميآيد و مثلاً كسي چون من را جدا ميكند و ميگويد اين شخص اينجا درس خوانده. براي او جالب است كه يك ايراني بومي كه در داخل ايران و فرهنگ و ايده ايراني را رشد كرده، با او گفتگو بكند.
خوب كساني هستند مثل آقاي شايگان يا آقاي سيدحسين نصر كه بيشتر متكي به فرهنگ ايران هستند.
خوب، همين آقاي سيدحسين نصر و اينها حرفهايي را ميزنند كه در واقع ممكن است همه ايرانيها اين حرفها را نزنند، يا خود آقاي شايگان. ضمن اينكه روشنفكران داخل به آثار آقاي نصر خيلي توجه و علاقهاي نشان نميدهند.
مگر كتابهاي آقاي نصر را نميخوانند؟
ببينيد ممكن است غربيها آثار اينها را بخوانند و لذت هم ببرند، اما اينها را هم نماينده روشنفكران ايراني نميدانند.
روشنفكري ديني چه؟ اتفاقاً تا حدودي با روشنفكران عرب ارتباطي دارند، مثلاً آثارشان را در مجلهاي مثل كيان ديدهايم، مثل محمد اركون يا حامد ابوزيد.
بله اين هم يك جريان خاصي است كه ما ميبينيم. اين جريان كيان جريان جالبي بود، هر چند محدوديتها و پارادوكسهاي خودش را دارد.
داوري خودتان را به طور صريح درباره اين جريان چيست؟
خوب ببينيد وقتي ما ميگوييم ديني، ديني يك وصفي است كه معناي بسيار وسيعي دارد، اگر دين را به معناي شرع قلمداد كنيم، روشنفكر ديني يك لغت پارادوكسيكال است، اما اگر دين را در معناي معنويت بدانيم نه پارادوكسي نيست.
خوب اگر اينها خودشان را طرفدار معناي دوم بدانند، چي؟
خوب مسئلهاي نيست. چون همه آدمها در زندگيشان دنبال فهم معنويت هستند، يا دنبال اسرار هستي هستند. در اين حد همه دنيا در اين اعتقاد شريك هستند، بنابراين اگر بگوييم مقصود از روشنفكري ديني عبارت است از موجودي كه دغدغه خودش را علاوه بر مسائل اجتماعي، مسائل فرهنگي، مسائل مربوط به معناي وجود، حقيقت وجود و غايت وجود بداند در حقيقت هيچ نوع محدوديت و پارادوكسي ظاهر نميشود، اما اگر ما مرادمان از دين را شرع بدانيم، يعني يك دستگاهي كه براساس كتاب و سنت و حديث و روايات مبنا و اساس بينش خودش را شكل ميدهد، آن وقت ما با مسئله روشنفكر برخورد خواهيم داشت.
البته روشنفكران ديني، طيف وسيعي هستند و نبايد تصور يك جريان يكپارچه از آن داشته باشيم؟
بله، دقيقاً. اگر بخواهيم بگوييم روشنفكر ديني، اين در حقيقت يك انگي است كه معلوم نيست چه كسي را در برگيرد. خيليها را ممكن است در بر بگيرد.
آيا شما آثار روشنفكري ديني مثلاً به طور مشخص آقاي سروش يا آقاي شبستري را دنبال كردهايد؟
بله، خواندهام، آثار آقاي شبستري و سروش را دنبال كردهام و مقالاتي را هم در جايي در اين خصوص چاپ كردهام.
خب قضاوتتان درباره همين آثاري كه خواندهايد چيست؟
به عقيده من نوشتههاي اوليه آقاي سروش مشكلات زيادي دارد، وليكن ايشان در نوشتههاي بعدي سعي كرده كه به هر حال آن مشكلات را حل كند و من ميبينم كه جريان پويايي در نگرش ايشان بوده و نوشتهها و سخنرانيهاي اخير ايشان به معناي روشنفكري نزديكتر است تا آن آثار اوليه. آقاي شبستري نيز واقعاً تلاش كرده كه دين را از ديدگاه هرمنوتيك به زبان امروزي فهم كند و براي دانشجويان خودش توضيح بدهد. به نظر من كارشان خوب و مفيد بوده است.
آقاي نيكفر در نقدي كه نوشته اعتقاد دارد كه اين چيزي كه ايشان مطرح كرده به مفهوم مدرنش هرمنوتيك نيست.
حال به هر حال يك تلاشي هست براي بازخواني آن چيزي كه در سنت وجود دارد. ممكن است كه هرمنوتيكي كه گادامر ميگويد نباشد، ولي يك نوع تلاش است، در جهت بازخواني سنت. ايشان كه در ايران منادي گادامر و پل ريكور نيست، ايشان ادعايش اين است كه دارد سعي ميكند برداشت تازهاي از سنت عرضه كند كه با زمان و مكان بخواند و با مدرنيته هم بخواند. حال گادامري نباشد به نظر من هيچ لطمهاي به آن برداشت نميزند. اگر با اصطلاح روشنفكر ديني كاري نداشته باشيم، چون بعضي وقتها بحث سر اصطلاح است، حتي اگر اصطلاح روشنفكري ديني را بتوانيم كنار بگذاريم اين واقعيت را نميشود حذف كرد و سروش و مجتهد شبستري و ديگران را ناديده گرفت. ما اگر تاريخي هم نگاه كنيم، در شكلگيري روشنفكري در غرب به نظر ميرسد ريشه روشنفكري در غرب اصلاحات ديني باشد.
دقيقاً همان چيزي كه فرض كنيد مثل لوتر و كالون در غرب دغدغهاش را داشته، اگر ما آنها را هم روشنفكر بدانيم، بنابراين اينها هم ميتوانند در حوزه روشنفكري جاي بگيرند، مگر اينكه بگوييم اينها متكلم بودند و اصلاً كاري به روشنفكري نداشتند، در آن صورت بايد بگوييم روشنفكري ريشهاش فقط در انقلاب صنعتي و انقلاب كبير فرانسه بوده. اگر اين را بگوييم بنابراين اينها هم جزو روشنفكران نيستند، ولي اگر معتقد باشيم اصلاحات كليسايي كه در سايه تفكر لوتري انجام شد و پروتستانتيزم را توليد كرده آنها هم يك جنبشهاي روشنفكري بودند، ميشود اينها را هم در اين سر دنيا روشنفكر خواند.
شما در بخشي از صحبتهايتان به بحث رسانهها و روشنفكر اشاره كرديد و گفتيد كه رسانهها باعث شدهاند كه تعريف روشنفكر از آن آدم خاص كه تعداد كمي هم بودند فاصله بگيرد.
بله، آن نخبهگرايي روشنفكري در واقع با ظهور تكنولوژي اطلاعاتي و شاه راههاي رايانهاي كمكم زير سؤال رفت، به دليل اينكه امكان دستيابي به مخازن اطلاعاتي براي همه آدمها يا اكثريت فراهم شده است، حال آنكه روشنفكر نخبهگرا كسي بوده كه به طور اخص دسترسي به اطلاعات داشته و دانش و فرهنگ و نقد فرهنگ را وظيفه اصلي خودش ميدانسته و ديگران خودشان را فارغ ميدانستند، ولي الان اين بار به دوش اكثريت اعضاي جامعه گذاشته شده است. بنابراين ما ميگوييم روشنفكري در عالم ما منتشر شده است. برنارد هنري لوي گفت جريان روشنفكري در موضوع دريفوس در پاريس متولد شد و در پاريس با مرگ سارتر در گذشت.
اگر از ديدگاه مكتب فرانكفورت نگاه كنيم به رسانهها ميتوانيم بگوييم كه اينها توليد دانش و اطلاعات كاذب ميكنند.
ولي برخورد فرد با اين مجموعه اطلاعات مهم است. فرد چه برداشتي از اين مواد خام دارد؟ چه جور اين مواد خام را در راه ساختن يك مجموعه مؤثر و پويا به كار ميگيرد؟ الان مواد خام براي همه هست در دوره روشنفكري به معناي خاص موادخام براي همه مهيا نبود.
رسانهها تعداد روشنفكرها را زياد كردند يا روشنفكر ساختند؟
نه روشنفكرها را زياد نكردند، در واقع روشنفكري را منتشر كردند. يعني عمل روشنفكري در اركان جامعه به صورت وسيعي پياده شده و حال اينكه در دوران ماقبل رايانهها روشنفكران يك طبقه و يك قشر خاصي بودند. كه خود را اليت و نخبه ميدانستند، اما الان ديگر جامعه رايانهاي روشنفكران را قشر برگزيده نميداند، بلكه روشنفكري را امري منتشر تلقي ميكنند.
يعني رسيديم به همان بحث پايان روشنفكري.
دقيقاً، شايد به اعتباري ميشود گفت مفهوم پايان روشنفكري در همين نكته نهفته است. كه روشنفكري به معناي كلاسيكش وجود ندارد. الان شما برخورد جوانها با رايانهها را در ايران ببينيد اين موضوع را شما 20 سال پيش در نظر بگيريد.
ميشود به تعبير برخي انديشمندان بگوييم كه خود رسانهها الان روشنفكر هستند.
خب بله، رسانه گامي در روشنفكري دارد ولي در واقع خودش به تنهايي هيچ نيست مني كه دسترسي پيدا ميكنم به اين رسانه، من هستم كه در حقيقت با يك نوع حركت بين رسانه، و من ارتباطم مستقيم ميشود و با منظومه روشنفكري ارتباط برقرار ميكنم. شما همين سايتهايي كه ميبينيد همين وبلاگهايي كه ميبينيد ديالوگي كه در اين وبلاگها ايجاد ميشود، قبلاً اصلاً وجود نداشت. قابل تصور هم نبود. در واقع همه هستي ديجيتال شده و اين در جريان روشنفكري نقش اساسي دارد و ديگر روشنفكر موجود نخبهاي نيست.
فكر نميكنيد اين بستگي به موقعيت داشته باشد، يعني در بعضي از كشورها...
بله، كشورهاي متمول برخورد و دسترسيشان به اين امكانات متنوع است و برحسب اين برخوردها اين روشنفكري منتشر يا غيرمنتشر است. مثلاً شما در نايروبي مطالعه كنيد با ايران، خب متفاوت است. يا جامعه اروپايي را با ايران مقايسه كنيد باز هم تفاوت آشكاري ميبينيد، به لحاظ دسترسي به حجم اطلاعات، مخزنهاي اطلاعاتي و شاهراهها اطلاعاتي.
پس با اين حساب آيا روشنفكري پايان ميگيرد؟
در اينجا لازم است از كتابي كه در دهه 80 در آمريكا سخت بحثانگيز شد سخن به ميان آورم. راسل جاكوبي روشنفكر چپگراي آمريكايي كتابي با عنوان «روشنفكران واپسين» منتشر كرد و مدعي شد روشنفكر غير دانشگاهي در آمريكا از صحنه جامعه محو شده است و امروزه جز تعداد كثيري استاد دانشگاه كه بزدلانه و به صورت مداهنهآميز به نگارش مقالات غيرقابل فهم و غامض ميپردازند، كسي باقي نمانده است. از اين جهت جامعه هم هيچگونه اعتنايي به گفته و نوشتههاي آنها نشان نميدهد. روشنفكران امروزي به گفته او بيشتر به استادان علوم انساني تبديل شدهاند كه علاقهاي به بحث در امور جاري كشور ندارند و به همين دليل همه در حومه مرفهنشين شهرهاي بزرگ زندگي ميكنند و بيشتر آنها با نشريات محافظهكار و دست راستي همكاري ميكنند. جاكوبي ميگويد روشنفكران نسل منقرضي هستند كه جاي آنها را تكنيسينهاي آزمايشگاهي و معلمان كلاسهاي درس گرفتهاند. در حقيقت او تصويري سخت منفي از روشنفكران معاصر به دست ميدهد.
به گمان من برداشت راسل جاكوبي بدبينانه و نوميدكننده است، اما بر واقعيتي تلخ اشاره كرده است. آنچه مسلم است اينكه ما ديگر روشنفكراني چون سارتر، كامو و راسل نداريم. آنها به چهرههايي اساطيري تبديل شدهاند. ميتوان روشنفكران امروزي را به دو دسته منقد و تدوينكننده ايدئولوژي مبتني بر اراده معطوف به قدرت تقسيم كرد. دسته اول همواره با بيعدالتي، ظلم و ستم و نابرابري مبارزه كردهاند، اما جاي تأسف است كه در اين 50 سال گذشته اكثر روشنفكران، چون آل احمد، شريعتي و ديگران در عين موضع منتقدانه خود زمينه ايدئولوژيزهشدن سنت و شريعت را فراهم كردهاند و لذا نقش آنها بيش از آنكه بنيانفكن باشد به بازيابي رسوبات كهن فرهنگي انجاميده است. از اينرو جامعه ايران امروزه ديگر چندان هم مجذوب روشنفكران نيست و آنها را رهبران و پيشاهنگان نوآوري در فرهنگ و سياست تلقي نميكند. اين چيزي است كه من واپسين دم روشنفكري در زمان معاصر مينامم.