بازگشت - اصلاح - تجديد حيات (از كتاب گمراهان)
3-1- در بخش پيش به شرح نسبةً تفصيلي تفتيش عقايد و مباني و چهرههاي گوناگون و به سير تكاملي آن پرداختيم، ضمن آنكه موفقيتها يا آثار كوتاه مدت آن را در قلع و قمع الحاد يا انحراف و اختلاف و در تثبيت حاكميت كليسا و پاپ ديديم. تا اينجا يك روي سكه بود. در اين بخش ميخواهيم روي ديگر سكه يا آثار دراز مدت و حصول واقعي اهداف مورد نظر را مطالعه نماييم. سه سؤال قابل طرح ميباشد:
1- آيا نتيجه نهايي و حاصل چندين قرن قدرت و حاكميت و خشونت باعث افزايش اقتدار و احترام و محبوبيت كليسا يا روحانيت كاتوليك در دنيا گرديد؟
2- آيا خداپرستي و مسيحيت در اروپاي بعد از قرون وسطي و در قلمروي كليسا استحكام و اشاعه يافت؟ دينداري سير صعودي در دنيا پيدا كرد؟
البته سؤال دوم مهمتر و اساس قضيه است ولي سؤال اول را كه فرعي و واسطهاي است چون ملموستر است و مستقيماً مربوط به خود روحانيت و به آن چيزي ميشود كه در نظر آنها ارزندهتر و شيرينتر بوده شرط لازم براي دو هدف ديگر ميدانند، جلوتر قرار داديم.
3- آيا ايمان به خدا و مذهب كليسا، در مجموع عامل خدمت و خير براي اروپا و جامعه بشريت شد و پيشرفت و تكامل و سعادت و قدرت تحويل انسانيت داد؟
جواب شما با كمترين آشنايي كه با مسيحيت و تاريخ اروپاي قرون وسطي و جديد داشته باشيد، نسبت به هر سه سؤال معلوم است. آن قدر اطلاع داريد و چيزهايي شنيده و اجمالاً ميدانيد كه ديانت، ايمان به خدا و حرمت كشيشان بعد از آن دورانهاي طولاني چه وضعي پيدا كرد.
ولي بهتر است اكتفا به جوابهاي تقريباً بديهي و كلي كه ممكن است تصور يا تلقين باشد نكرده براي رسيدن به جوابهاي قطعي و همچنين بالا بردن سطح معلومات خودمان و كشف روابط علت و معلولي قضايا يا كيفيت جريانها به تحقيق و تفصيل و به تجزيه و تحليل بپردازيم.
البته سؤالات فوق مطالب سادهي يكي دو بعدي نبوده به طور مطلق كلي جواب مثبت يا منفي ندارد. بلكه، هم نسبي است و هم جهات مختلف دارد. ولي من حيثالمجموع و به طوري كه خواهيم ديد همان است كه گفته شد. ضمناً نتايج و آثار دراز مدت به صورت ناگهاني و پديده انقطاعي نبوده مقدمات و عوامل آن از ابتداي كار، بروز كرده پيدايش فرقههاي اسماً الحادي مانند كاتار، والدنس، هوسيتها و غيره عكسالعملهاي خرافات و فساد و خشونتها بوده به قول ويل دورانت مخالفت با كشيشان در پايان قرن دوازدهم به صورت سيل بنيان كن در آمده بود. (1) و رفتهرفته در اثر برخوردها و بيداريها حالات بازگشت و انصراف از جوِّ حاكمِ مقبولِ ظاهراً معقول پديدار شده است. اين طرف و آن طرف در تمام اروپا (كه آن زمان مانند حالا تقسيم به دولتها و مليتهاي مشخص مجزي نشده وحدت مذهبي - سياسي - اجتماعي خاصي بر آن حكمفرما بود و يك نوع حكومت اروپايي واحد زير سايه كليسا و سلطه پاپ مشاهده ميشد) «اصلاحاتي» در درون سيستم مسيحيت و كليسا ظاهر ميگرديد كه نام آن را Rإforme يا Reformation گذاشتهاند و منتهي به نهضت در واقع انقلابي «اعتراض» يا protestanisme به رهبري لوتز و كالون گرديده در دستگاه كليسايي كاتوليك و پاپ بزرگترين شكاف يا انفجار و انفكاك به وجود آمد. اما در خارج كليسا و محيط مذهبي، از ناحيه مردم و مخصوصاً هنرمندان و متفكرين و دانشمندان نيز امواج سرخوردگي يا اِعراض از كليه سنن و فرهنگ حاكم و از مذهب و معتقدات و افكار قرون وسطي به راه افتاده در حقيقت از آنچه بودند و داشتند منزجر و پشيمان شده با خودشان «قهر كردند» و خواستند با بازگشت به فرهنگ يونان «تجديد حيات» يا تولد تازه نمايند. نام اين دوران يا تحول كلي را كه منشاء آثار عظيم در تمدن اروپا و تكامل جهان - اعم از خوب يا بد - گرديد رنسانس (Renaissance) گذاردهاند.
بنابراين ما در مجموع با سه عمل يا سه بخش آمد و جريان مرتبط روبهرو هستيم: بازگشت - اصلاح - تجديد حيات (Repentance - Rإforme - Renaissance) و تمام اينها در چهرههاي گوناگون مربوطه عكسالعملهاي دوران اقتدار كليسا و حاكميت مذهبي عيسي، آن طور كه فهميده و اجرا ميشد، به شمار ميرود. (2)
بازگشت و اعراض
3-2- شايد مشخصترين نمونه بازگشت از كليسا و روحانيت همان رفتاري باشد كه مردم رم با پاپ پل چهارم كردن. آنچه را كه در زنده بودنش جرئت نداشتند با جسد مرده انجام داده روي سنگ و خاك كوچه و خيابان شهري كه مركزي قدس و قدرت پاپي و مقر فرمانروايي مذهب كليسايي بر سراسر اروپا و قسمتهايي از دنيا بود، كشيدند و برود خانهاش انداختند! فرعون به پاي خود و با لشكريان برود خانه نيل آمده غرق دريا و مَغْضُوبٌ عَلَيْه خدا شده بود ولي پل چهارم را، كه قبل از پاپشدن محاكم تفتيش عقايد نيمه جان را با شدت و شقاوت بيشتر زنده كرده و در دوران پاپي سختگيري قشري و ديكتاتوري مذهبي را به حد اعلي رسانده بود مردم به آب انداختند، تا اثبات نفرت و عبرت براي آيندگان باشد. (3)
شبيه اين عكسالعمل و عصيان بشريت در برابر خشونت را قبلاً در مورد اولين انكيزيتورها يا بازپرسهاي تفتيش عقايد اشاره كرده و گفته بوديم كه مردم نام انكيزيتورها را سگانشكاري خدا گذارده در بعضي نقاط به شهر راهشان نميدادند يا كليسا و دفترشان را خراب ميكردند و خودشان را كشته بودند (4) تا آنجا كه پاپ گرگوارنهم بازگشت از خشونت و اعراض از رهبانيت و رياضت را در خود در بار واتيكان و از طرف پاپها نيز ظاهر كرده بود. پاپ پل سوم قهرمان «نهضت ضداصلاح ديني» بعد از لوتر در قرن شانزدهم را ميبينيم نه نهضت مذهب پروتستان را سركوب كند و نه در سازمان كليسايي اصلاحات اساسي به وجود آورد، ليكن قدرت حكومت پاپي را احيا كرد و آن را به عظمت و نفوذ سابق خود باز گرداند. براي توفيق در اين كار ناچار به اعراض از سنتهاي قديسي و بازگشت به آنچه مورد پسند زمانه و در شئون شاهانه است شد. ويل دورانت مينويسد (5) «وي تا لحظه آخر فرمانروايي خود يك نفر پاپ دوره رنسانس باقي ماند، آثار هنري ميكل آنژ و نقاشان و پيكرسازان ديگر را تشويق كرد و به ايشان كمكهاي مالي رساند. رم را با بناهاي نو زيبا ساخت، واتيكان را به «تالار شاهي» و نمازخانه پائولينا (Paolina) مزين كرد در ضيافتهاي پرشكوه شركت جست و زنان زيبا روي را به سر ميز خود خوش آمد گفت و موسيقي دانان و بازيگران لوده و رقاصهها و زنان خواننده را به دربار خود راه داد.» (6)
ژوليوس سوم (55-1550) نيز كه بعد از او به مقام پاپي رسيد با سهل انگاري و اسراف كاريها، با قماربازي و گاوبازي و با ساختن يك ويلاي بسيار زيبا در كنار شهر رم، براي مجالست با هنرمندان و شاعران «مزهي آخرين لقمهي بتپرستي هنري و اخلاقي رنسانس را به رم چشاند» و در سياست خارجي خويشتن را بدون شرمندگي در تبعيت شارل پنجم پادشاه اسپاني و امپراطور مقتدر آلمان و دشمن ديرين اسلاف خود قرار داد.
اصولاً پاپها و كليساي كاتوليك در وجود خود تثليثي را به وجود آورده با ادعا و ايجاد وحدت ما بين خدا (يا عيسي و مذهب) - پاپ (يا كليسا و روحانيت به انضمام خصايل بشري مربوطه) - حكومت (يا امپراطوري و قدرت دنيايي)، به بيراههترين ضلالتها افتادند.
در هر سه زمينه فعاليت داشته با عنوان خدا و به نام دين با استفاده از ايمان سرشار مردم و هنرمندي و نبوغي كه بعضاً داشتند از اقتدار و امكانات فوقالعاده برخوردار شدند، غافل از آنكه موفقيتهاي منشاء چه بدبختيها و هلاكتها است.
توضيح آنكه روحانيت و پاپها، همان طور كه سن لويي پادشاه فرانسه گفته بود بشراند و عصمت ندارند، و در اثر رهبانيت و بدعتگذاري در فطرت انساني و در پوشش حرمت و مصونيت روحاني حريصتر و طغيانگرتر از مردم عادي در اطفاء غرايز حيواني و شيطايي ميشوند. علاوه بر آن با غرور و توكل به جا يا بيجايي كه در ارتباط و اتكاء به خدا و احكام دين داشته خود و عاملينشان را بينياز از تحصيل و تفكر و تخصّص ميانگارند بيش از زمامداران و مسئولين عادي دچار اشتباه و خطا و تغييرات در مواضع و برنامهها ميگردند. ثالثاً در روبهرويي با سلاطين و حكام دنيايي، براي احراز و ادامهي قدرت، ناچار متوسل به شيوهها و حيلههاي معمول گرديده از اين راه ضربهي مهلك سومي به قداست و حقانيت خود و به مكتب وارد ميسازند، زيرا كه سياست كاري را بدون سياست بازي نميتوان انجام داد. (7) در هر حال دين خدا است كه قرباني دوتاي ديگر ميشود.
به طور نمونه به نقل از ويل دورانت حوادث پراوج و حضيض زندگي روحاني و سياسي پل سوم را شاهد مثال ميآوريم. همان پاپي كه در بالا از زندگي خصوصي و بازگشتش به لطايف و ظرافت زندگي و باز گرداندن اقتدار پاپي صحبت كرده بوديم. پل سوم با اعتراف و اقرار به ايرادهاي وارده بر كليسا از ناحيهي اصلاحخواهان و پروتستانها، در صدد برآمده بود آشوب و اختلاف و انفجار دستگاه را با بازگشت از قشريگري و تعصبات، با سازش اصولي ميان كاتوليكها و پروتستانها چاره نموده بلاي «نهضت اصلاح دين» را از سر راه بردارد. نماينده اولي كه به آلمان نزد رهبران پروتستان براي دعوت به تشكيل شوراي ميان دو فرقه ميفرستد ميبيند كاتوليكهاي آنجا همه پروتستان شدهاند و از آرشيدوك فردينان طعنهي آتشيني را ميشنود كه «نميتواند كشيشي را مبرا از آلودگي بزنا و خمر و جهل براي اقرار معاصي خود بيابد.» سفير بعدي پاپ كاردينال گاسپار كونتاريني ميشود كه شخص پاكدامن متواضع متبحّر محترم است. در آنجا مسائل اختلافي عمده مانند گناه نخستين، آزادي اراده، غسل تعميد و عشاء رباني يا حضور جسماني مسيح. درنان و شراب توزيعي مراسم مربوطه مطرح ميگردد و با حسن نيت و درايت وسعه صدر كاردينال كونتاريني به توافق ميرسند، منهاي آخري كه براي كليساي رومي و كاردينالهاي متعصب مانند كارافا جنبهي حياتي غيرقابل بازگشت داشته است. پاپ پل سوم نيز، هم از ترس خوديها و هم به دليل مشكلات و گرفتاريهاي سياسي مربوط به حاكميت بر ايتاليا، جرئت تأييد توافقهاي كونتاريني را ننموده شخص او و كليساي رم در وضع بحراني شديدي قرار ميگيرند. در مورد درگيريها و آلودگيهاي از نوع اخير او چنين ميخوانيم: «سياست بازي ديني بيش از هميشه مبهم و مهآلود شد. پل بيمناك بود كه مبادا آشتي كردن پروتستانها با كليسا سبب آن شود كه امپراطور شارل پنجم از جهت وحدت و صلح آلمان آسوده خاطر گردد و آن گاه با تمام قدرت خود متوجه جنوب ايتاليا شود و با اشغال مستملكات پاپي، متصرفات شمالي و جنوبي خود در خاك ايتاليا را به هم متصل سازد، و بساط اقتدار كشوري پاپها را يكسره بر اندازد. (8) فرانسواي اول نيز ار ترس آرامشدن اوضاع آلمان كونتاريني را متهم ساخت به اينكه خود را با خفت و خواري تسليم ارادهي مرتدان كرده بود، و به پل سوم پيغام فرستاد كه اگر صلح خود را با لوتريها برهم زند، وي با تمام نيروي خود از حكومت پاپي پشتيباني خواهد كرد، - و در همان حال فرانسوا ميكوشيد تا با لوتريها پيمان اتحاد ببندد. چنين مينمايد كه پل سرانجام به اين نتيجه رسيد كه مصالحهي ديني با پروتستانها موجب زيان سياسيش خواهد شد. در سال 1538 وي با سياستي زيركانه شارل و فرانسوا را وادار كرد كه در نيس (Nice) پيمان متاركهي جنگ را امضا كنند، و پس از آنكه بدين ترتيب شارل را از جبههي باختريش مطمئن ساخت وي را تشويق به قلع و قمع پيروان لوتر كرد، و به وي وعدهي كمك داد. هنگامي كه نزديك بود شارل در جنگ با پروتستانها به پيروزي قطعي برسد (1546) پل قواي امدادي خود را پس خواند، زيرا بار ديگر از اين انديشه كه امپراطور فاتح و فارغ از دشمني پروتستانها به وسوسهي تسخير ايتاليا بيفتد، برخود لرزيد.
بدين ترتيب پاپ بزرگ موقةً طرفدار پروتستانها شد و نهضت لوتري را وسيلهي نجات قلمروپاپي شمرد - عيناً همان طور كه حملهي سليمان عثماني وسيلهي نجات نهضت لوتري شده بود. - در اين احوال سپر ديگر پاپ در مقابل شمشير بران شارل يعني فرانسواي اول مشغول مذاكره براي بستن پيمان اتحاد با تركان بود، كه در هر فرصت تهديد اسلام را به تسخير خاك ايتاليا و اسارت رم تكرار ميكرد. در ميان اين آشفتگي پارهاي ترديدها و سستيهاي پاپ پل سوم را كه آن چنان در دام بلا و پريشاني افتاده بود بايد معذور داشت، زيرا وي براي دفاع خود جزمشتي سپاهي و ايماني كه فقط در قلب مردم ضعيف و زير دست رسوخ يافته بود، يار و مدد ديگري نداشت. اگر بخواهيم در يابيم كه نقش ايمان ديني در اين رشته مبارزات قدرتطلبي تا چه اندازه ناچيز بوده است، كافي است به ذكر اين مطلب بپردازيم كه وقتي امپراطور شارل پنجم خبر يافت پاپ پل سوم دست دوستي به طرف كشور فرانسه دراز كرده است، به نمايندهي دائمي پاپ در آلمان چنين گفت: پاپ در سن پيري دچار بيماري بدي شده كه معمولاً خاص طبقهي جوانان است، يعني بيماري فرانسوي.» (9)
نكتهي حساس در مسئله ادغام سه جانبه «خدا - پاپ- حكومت» اين است كه هر عمل ناشايست يا اشتباه و خطا كه از متوليان كليسا در رابطه با جنبههاي شخصي و سياسي سر ميزد به پاي خدا نوشته ميشد و به حساب مسيحيت ميآمد. نظر به اينكه آنها همواره اصرار داشتهاند مسيحيت و روحانيت را يكي دانسته مانند جسم و جان موجود واحدي جلوه دهند و با اختصاص دادن انجيل و فقاهت و فتوي به خودشان مانع فهم و تحقيق و اظهار نظر مؤمنين در امر دين ميگرديدند. به اين ترتيب و با سلب قدرت تشخيص و حق قضاوت از مردم آنها نتوانستند خرافات و خطاهاي روحانيت را از اساس دين تفكيك نموده ساحتِ خدا را از آلودگيهاي بشري و شرك منزه بدانند. بنابراين جماعات كثيري، مخصوصاً در نسلهاي جوان، از اعتقاد به خدا و دين برگشتند!
درست است كه در قرون جديد و معاصر، ايمان و عبادت خدا و حتي كيش كاتوليك يكسره رخت از صحنههاي برنبسته كليساهاي اروپا و آمريكا تعطيل نگرديده هنوز هم كشيشان با لباسهاي سياه بلند پاكيزه ديده شده و تشكيلات و مؤسساتشان فعاليت و خدمات چشمگير دارند ولي تفاوت رهبين كه از كجا است تا به كجا! خيل فرق است ميان آنچه در قرون وسطي حكمفرما بود و آنچه حالا وجود دارد: مذاهب پروتستان و آيين انگليكن كشورهاي بزرگي را مانند آلمان، اسكانديناوي، انگلستان، هلند، آمريكا و قسمتهايي از سويس و فرانسه و بالكان را، علاوه بر روسيه و ارمنستان كه به ارتدوكس و كليساهاي شرقي برگشتند و بعداً ماركسيسم همه جا را جارو كرد، از قلمرو پاپ خارج ساخت. در آنجاهايي هم كه مذهب كاتوليك باقي ماند اولاً از حاكميت بر دولتها و سلطنت بر ملتها كنار زده شده اصل تفكيك دين از سياست «يا لائيسيسم و سكولاريسم» (10) سكه رايج بلامنازع همهي دولتها و مديريتها و مالكيتها گرديده است. (11)
در هر حال حاكميت خدا (يا عيسي و كليسا كه دو قلو و سه قلوهاي آن شده بودند) بر دولتها و بر مؤسسات اجتماعي به كلي كنار زده شد. حاكميت بر امور دنيا در زندگي و روابط فردي نيز نزد كساني كه بازگشت قطعي از دين نكرده بودند به كنج وجدانها و دلها و به عوالم شخصي عاطفي يا عرفاني رانده شد. دين در نزد اكثريت مسيحيان اروپا و آمريكا ديگر نقش تعيينكننده و اداره زندگي يا هدف انسان را آن طور كه در اسلام و در شريعت ابراهيم تعليم داده ميشود ندارد. در آنجا اخلاق و اشتغالات زندگي يا لذايذ و خدمات و فداكاريها براي خود يك موضوع و يك حساب دارد ايمان و عبادت خدا نيز يك موضوع و يك حساب ديگر. شما ممكن است با يك فرد غربي مدتها آشنايي و همكاري و تا حدودي معاشرت داشته باشيد ولي هيچ نفهميد كه اين آقا كاتوليك است يا پروتستان و اصلاً به دين و خدا اعتقاد دارد؟ تا اين اندازه ايمان و مذهب بياثر در احوال و اعمال اشخاص شده است.
منطقهي مهم ديگري كه از قلمروي كليسا بيرون آمده مستقل و معارض آن شد، علم بود. سابقاً، هم مكاتب و مدارس حتي كالجها و دانشگاهها و پرورشگاهها با برنامههاي درسي و تربيتي خود جزوي از مذهب و كليسا محسوب گشته زير نظر كشيشها اداره ميشد و هم موضوعات و نظريات ميبايستي از صافي معتقدات انجيلي و كتب مقدس بگذرد، هر گونه اكتشاف علمي و مباحث جديد فكري و فلسفي اگر كمترين اختلاف و تباين با مندرجات كلاسيك و روايات مقدس پيدا ميكرد مردود بوده بايد محو و انكار شود و گوينده آن از گناه خود توبه كند. معلوم است كه به اين ترتيب چه محدوديت و اسارت خفقانآور براي پرواز فكر بشر و تحقيق و اكتشاف ايجاد شده بود. هر يك از طرفين جلوي خود يك راه بيشتر نداشتند. از نظر كليسا چون پايههاي ايمان مردم و دين روي كتب عهدين تورات و انجيلها، با حواشي و فروع و رسالههاي تعليماتي، حتي فلسفه سكولاستيك يونان، گذارده شده بود كمترين خدشه و تشكيك نسبت به هر گوشه آنها و تكان دادن هر قالب يا خشت، كلّ شالوده مذهب و كاخ عظيم كليسا را به هم ميريخت. بنابراين نميتوانستند اجازه برُوز بيان چيزي را به كسي بدهند.
علم و كنجكاوي و روشنايي نيز نميتوانست در قفس تنگ و تاريك پذيرفتهها و داستانهاي كهنه محبوس بماند و زنجير پاره نكند. به اين ترتيب تعارض و جنگ ميان مذهب با علم و عقل پديدار گشته مسيحيت مترادف با توقف و جهالت شد و كليسا پرچمدار ضد علم و آگاهي و ترقي. خلاصه عامل و بهانه ديگري براي انكار و استعفاي از مذهب و اعراض از خدا و دين، يا مسلك جديدي به نام آزاد فكري به وجود آمد و لازمه آزاد فكري و روشنفكري بيديني بود.
البته اين بن بست غير قابل خروج نبود و روحانيت زمان الزامي نداشت براي نجات از آن جلوي آزادي فكر و قضاوت تحقيق و اكتشاف را گرفته بگويد كه بينش و دانش جديد اصلاً خطا كار بوده عملي جز تغيير تئوريها و اصلاح اشتباهات گذشته را نميكند، يا آنكه اصلاً نبايد پيرامون تحقيق و تطبيق دادههاي دين و گرفتن تأييديه از عقل بشري برآمده به جواب اشكالات و تناقضات (كه در هر حال طرح ميشود و اگر حل نشود آسيب كوبنده به ايمان ميرساند) پرداخت در قرون بعدي مسيحيت اروپا محققين منصف و مؤمني پي به اختلافات و اشتباهات عهدين و روايات خودشان برده عدم صحت و انطباق آنها را با معلومات مسلّمِ روز ميديده اقرارهايي ميكردند، (12) بدون آنكه در محافل رسمي و تعليمات عمومي، از ترس تزلزل كليسا و سستشدن ايمانها، پرده از اسرار برداشته شود. لازم بود مدتها بگذرد، ملاحظه كاري و وحشت از آزادي از ميان رفته جرئت و شهامت و انصاف فردي مانند دكتر موريس بوكاي (13) پيدا شود تا با يك مطالعه وسيع و عميق در عهدين و ادبيات مقدس و فرا گرفتن زبان عربي و غور دقيق در قرآن، موارد گوناگون آشفتگي و بيپايگي يا ساخته بشري بودن بسياري از فصول و اصول كتابهاي مقدس و روايات مذهبي مسيحي را به نقل از مورخين و محققين سابق و با تفحص و تتبعهاي خود، تشخيص دهد و سپس عدم انطباق و بلكه مغايرت داستانهايي مانند
مردم نام انكيزيتورها را سگانشكاري خدا گذارده در بعضي نقاط به شهر راهشان نميدادند يا كليسا و دفترشان را خراب ميكردند و خودشان را كشته بودند (4) تا آنجا كه پاپ گرگوارنهم بازگشت از خشونت و اعراض از رهبانيت و رياضت را در خود در بار واتيكان و از طرف پاپها نيز ظاهر كرده بود. پاپ پل سوم قهرمان «نهضت ضداصلاح ديني» بعد از لوتر در قرن شانزدهم را ميبينيم نه نهضت مذهب پروتستان را سركوب كند و نه در سازمان كليسايي اصلاحات اساسي به وجود آورد، ليكن قدرت حكومت پاپي را احيا كرد و آن را به عظمت و نفوذ سابق خود باز گرداند.
خلقت جهان و خلقت آدم در سفِر تكوين يا طوفان نوح را آن طور كه در تورات آمده است، و تاريخ انبياء يا سرگذشت حضرت عيسي و غيره را، با علوم صحيح بسنجد و بالاخره با تأييد اصالت وحي كتب مقدس مخدوش و مشكوك بودن متون آنها را اعلام كند. امّا وقتي به قرآن ميرسد اولاً دست نخوردگي و انطباق با اصل آن را ثابت مينمايد و ثانياً با بررسي تك تك داستانها و جريانها و پديدههاي طبيعي مذكور در قرآن عدم مغايرت و عدم نفي آنها را از ناحيه علوم امروزي تأييد و ارائه مينمايد. (14)
اگر مسيحيت نيز از روز اول به جاي عناد و تهمت و طرد، استقبال از خاتمالنبيين ميكرد اين مصايب بر ايشان پيش نميآمد. قرآن آمده بود تا عَل'ي فَتْرةٍ مِنَ الرُّسِل انحرافها، بدعتها، ابهامها و اختلافگريها را بازگو كرده آنچه اصل و اساس ايمان و توحيد است تفهيمشان نمايد. بدون آنكه كتب آنها را نفي و نسخ كرده بخواهد كه دست از شريعت و ديانت خود بردارند. كتاب روشن كنندهاي منطبق با فطرت بشر و حقايق طبيعت جلويشان گذارده بود تا از آلودگيها و اشتباهات مصفي گردند و بِه اَنْوار تازهاي از معرفت و هدايت مجهز شوند.
خلاصهي همه برخوردها و بازگشتها و اعراضهايي كه در بند حاضر آورديم بدانجا رسيد كه كه هر سه مقام ادغام شده يعني خدا - پاپ - حاكميت كليسا، پس از دوران طلايي قرون وسطي، تقريباً تمام آنچه را كه داشتند يا ميخواستند داشته باشند از دست داده مجبور شدند به آب باريكهاي بسازند.
در آن ميان گو اينكه زيان به ايمان و دين خدا از همه مهمتر و خسارت بارتر بود ولي غريبي و بدنامي روحانيت را بايد دردناكتر ديد.
براي درك روحيهاي كه بر محيط روشنفكر و معتقد اروپا سايه انداخته بوده است، به طور نمونه شرحي را (كه ظاهراً بعضي از استادان دانشگاه تهران در آبان ماه 1361 براي ستاد انقلاب فرهنگي ايران فرستاده بودند و براي نگارنده هنوز سند و اصالت آن روشن نشده است) در اينجا نقل به اختصار مينماييم و اين اظهارات غير از مجلات كاريكاتوري و افكار عليه كليسا و كشيشها است كه هنوز هم وجود دارد، يا احزاب معتبري كه رسماً anticlإrical يعني ضدآخوند هستند. در آن نامه اختصاراً و عيناً چنين آمده بود:
«ويكتورهوگو شاعر و نويسنده نامدار فرانسوي... در آثار فراوان و متنوع او روح مبارزه با كهنهپرستي... به خوبي نمايان است... در موقعي كه ويكتورهوگو نماينده مجلس فرانسه بود از طرف دولت لايحهاي... پيشنهاد ميشود كه در عمل دست انجمنهاي ديني را در كار تعليم و تربيت باز ميگذارد. هوگو به مخالفت با اين لايحه بر ميخيزد و جنبههاي ارتجاعي رهبران مذهب كاتوليك را آشكار ميكند. از جمله چنين ميگويد:... به عقيدهي من در امر تعليم و تربيت كمال مطلوب اين است كه مجاني و اجباري باشد، اجباري در مرحله ابتدايي و مجاني در همه درجات... بايد درهاي علم به روي همه كس باز باشد. هر جا مزرعه است، هر جا آدم هست، همان جا بايد كتاب هم باشد، هيچ دهقاني بي دبستان، و هيچ شهروندي بي دبيرستان و هيچ مركز مهمي نبايد بدون دانشكده باشد... دست دولت بايد پايهي نردبان معرفت را در تاريكي جهل عامه محكم نصب كند و آنها را به روشنايي علم عروج دهد... آنچه ميخواهيم اين است كه عرض كردم... ولي اين قانون را كه براي ما آوردهاند، نميخواهيم. چرا؟ براي آنكه قانون حربه و آلت است... و جان كلام هم اينجاست كه اين آلت به دست چه اشخاصي به كار ميافتد. آقايان متوجه باشيد كه اين حربه به دست فرقه كاتوليك ميافتد و من از آن دست ميترسم و ميخواهم اين حربه شكسته شود، پس، اين لايحه را رد ميكنم. سپس هرگونه خطاب به عمال كليسا ميگويد: اين قانون، قانون شماست و من به شما اطمينان ندارم. تعليم دادن، ساختمان كردن است و من از آنچه شما ميسازيد بيم دارم... اين قانون نقاب بر چهره دارد. چيزي ميگويد اما كار ديگر ميكند. آزادي ميگويد اما بندگي ميدهد، اين رسم ديرين شماست كه زنجير به گردن ميگذاريد و ميگوييد آزادي است! عذاب ميكنيد و ميگوييد عفو عمومي است!... شما آفت و انگل دينيد! سپس هرگو مظالم كليسا را ياد ميكند و ميگويد، جمعيت شما بود كه پرينلي (Prinelli) را به چوب بست، براي آنكه گفته بود ستارهها به زمين نميافتند هاروي را آزاد كرد براي آنكه جريان خون را در بدن اثبات كرده بود و گاليله را كه گفته بود زمين به دور خورشيد ميچرخد، به زندان انداخت... و هر كس قانون هيئت آسماني را كشف ميكرد گناهكارش ميدانست. پاسكال را به نام دين و مونتني (Montaigne) را به نام اخلاق و مولير را به نام اين هر دو، تكفير كرد. ديرگاهي است كه دلها از شما آزرده و با شما مخالف است... تربيت شدگان خود را نشان بدهيد. يكي از پروردگان شما ايتاليا و يكي ديگر اسپانياست. شما كه چندين قرن است دو ملت پر استعداد را در دست گرفتيد و در مدارس (مكتب) خود پرورديد، آنها را به چه روزي انداختيد؟... اسپانيا، به جاي همهي نعمتها، محكمه تفتيش برقرار كرده، آن محكمه تفتيش عقايد كه پنج ميليون نفوس محترم را در آتش سوزانيد يا در زندان خفه كرد، همان محكمهاي كه مردگان را به عنوان كفر و الحاد از گور به در آورده و سوزانيد، همان محكمهاي كه هر كس را تكفير ميكرد، اولاد او و نوادگان او را هم ملعون و مطرود ميساخت و فقط فرزنداني را معاف ميداشت كه از پدران خود به محكمه سعايت كنند! كانوني را كه ايتاليا مينامند خاموش كرديد و كشور معظمي را كه اسپانيا ميخوانند ويران ساختيد و آن دو ملت بزرگ را به خاك سياه نشانديد، فرانسه را چه ميخواهيد بكنيد؟... من از كساني هستم كه براي اين كشور حق و عدالت ميخواهم و رشد دائمي، نه حقارت، قدرت ميخواهم نه بندگي، بزرگي ميخواهم نه كوچكي، هستي ميخواهم نه نيستي. شما نميخواهيد اين كار را بكنيد. شما ميخواهيد فرانسه را متوقف كنيد. فكر انسان را متحجر سازيد. شما مقتضيات زمان را نميبينيد. در اين عصر ترقيات و اكتشافات و اختراعات و نهضتها، شما توقف و سكون ميخواهيد... شرافت و عقل و فكر و ترقي آينده را پايمال ميكنيد... شما ميخواهيد بايستيد. شما نوع بشر را ميخواهيد از حركت باز داريد...»
اصلاح
3-3- در ميان انواع بازگشتها كه بند گذشته را طولاني كرد يكي از آنها ميتوانست بازگشت به اصل مسيحيت، به صورت تمام و كامل يا نيمه و ناقص، و به سادگي اوليه تعليمات عيسي عليهالسلام بوده باشد: بازگشت به كتاب، يعني به انجيل كه ديديد كليسا آن را چگونه از ديدهها مستور ميداشت و ترجمه و قرائت و بخثش را براي غير خودشان شديداً تحريم كرده بودند، و بعد به روح القدس يعني وحي خدا كه سومين اقنوم تثليث است، به جاي اجتهاد به رأيِ پاپها و فتواي فقهاي كليسا كه در شوراهاي عالي روحانيت جمع ميشدند، و هميشه بر سر اينكه: اولويت با پاپ باشد يا با شوراي كاردينالها كشمكش بود، (15) تشخيص و تصميمگيري در مسائل خالص اعتقادي عبادي گرفتار شبكه مثلث «خدا - پاپ - حكومت» شده و به اقتضاي شرايط وقت و عقل خودشان و مصلحت انديشيها اتخاذ موضع و صدور حكم ميكردند. در طي چهارده قرن بعد از حضرت عيسي و در نتيجهي فقدان يك متن مدوّن مكتوب اصيل واحد از كتاب خدا و در اثر عدم شيوع سواد و معارف و همچنين استقرار و استقلال نداشتن پيروان اوليه و در بدري آنها، آن قدر اوهام و آراء و اهواء وارد در آيين كاتوليك شده بود كه همه چيز را مانند تار عنكبوت، و بدتر از آن، چون كلاف به هم پيچيده در آورده بود كه رسول خدا يعني عيسي و خود خدا را در آن ميان نميشد پيدا كرد. مردان تيزبين و پهلواني لازم بود كه وارد اين غرقاب طوفاني شده دُرّ و مرجان را ببينند و سالم در آيند.
نهضت اصلاح ديني يا اصلاح كه از 1517 تا 1565 طول كشيد با قيام مارتن لوتر آلماني (16) عليه سلطنت و حاكميت مطلقه پاپ، به صورت مسالمتآميز، آغاز گرديد ولي به اختلاف و منازعات انجاميده منتهي به ايجاد آيين پروتستان يا پروتستانتيسم و بستهشدن طومار قرون وسطي شد كه پاپان آن را مورخين مقارن سقوط قسطنطنيه به دست تركان عثماني در سال 1453 دانستهاند.
مكتب لوتريا Lutherisme شاخه اصلي پروتستانتيسم ميباشد. شاخه دوم كه كمتر از 20 سال بعد از آن ظاهر شد كالوينيسم (Calvinisme) است كه از طرف كالون (17) ابتدا در فرانسه و سپس در سويس تبليغ گرديد و به انگلستان و هلند نفوذ و فرقههاي معروف به پوريتن (Puritain) يا خشكه مقدس مقيد به متن كتاب كه در اروپا قتل عام ميشدند به آمريكا رفتند. شاخه سوم انگليكاتيسم (anglicanisme) است كه در بر يتانياي كبير رواج يافت.
اختلاف اساسي كليساهاي پروتستان با كليساي كاتوليك در نكات ذيل بود:
1- حاكميت و اصالت كتاب و شهادت روحالقدس به لحاظ ايمان، 2- آمرزش و پاداش انسانها در اثر لطف و بخشايش خدا، به جاي اعمال و اذكار آنها (كالون اصرار بيشتر روي سرنوشت محتوم بشري و لطف تغييرناپذير الهي ميوزيد)، 3- آزادي درك و استنباط مؤمنين از كتاب، به هدايت روحالقدس، 4- تقليل مراسم مسيحيت به دو فقره به جاي 7 بنا به سنت عيسي (غسل تعميد و آخرين شام با حواريون - براي كالوينيستها غسل تعميد و عشاء رباني به صورت سمبوليك)، 5- انحصار عبادت و نيايش به خدا، به جاي حضرت مريم، قدّيسها و آثار منسوبه به آنها، 6- لغو توبه حضوري نزد كشيش، 7- حذف سلسله مراتب كليسايي و انتخاب رؤساي كليسا از طرف مردم، 8- آزادي از روحانيون. (18)
بديهي است كه اين مراحل به سهولت و سرعت فازع از آتش محاكم تفتيش عقايد يا خون ريزيهاي داخلي آلمان انجام نگرديد و نهضت انحصار به كشورهاي فوقالذكر نداشت و يك پدپده خالص مذهبي نماند بلكه با منافع و مناقشات سياسي گوناگون مخلوط گرديد. ضمناً از مدتها قبل در داخل دستگاه كاتوليك اعتراضات و اقدامات زيادي از ناحيه بزرگان دلسوخته اصلاحطلب براي اعاده حيثيتِ آيينِ فرسودهآلوده بلند شده يك «نهضت ضد اصلاح دين» به وجود آمده بود. «سيل پهناوري از بدگويي به شكل صدها و هزارها رساله و كاريكاتور به جانب طبقه روحانيون هجوم آوردند. (19) و غارت شهر رم (به دست سپاهيان شارل پنجم) به وجدان و عوائد كاردينالها و توده مردم وحشتزده لطمه بزرگ وارد آورده صدها كشيش آن غائله را نشانه خشم خداوند دانستند. كمي قبل از سال 1517 جوواني پيترو كارافا و كنت گائتانوداتينه Gaetano da Thiene براي توبه و تزكيه روحانيون و بزرگان اقدام به تأسيس يك نمازخانه خصوصي به نام «عشق خدايي» در رم كرد و فرقهاي از «خدمتگزاران وظيفهشناس» يا كشيشان غيرروحاني به وجود آمدند. ايشان همگي هستي و عمر خود را وقف دستگيري از تنگدستان و پرستاري بيماران ميكردند و در انضباط سخت اخلاقي به سر ميبردند تا «آنچه را روحانيون فاقداند جبران كنند، آن روحانيوني كه با فساد و ننگ و ناداني خود مردم را به تباهي ميكشانند». اين اقدامات خالي از موفقيت نبود و در «دگرگوني كاردينالها از صورت اشرافياني دنيادار به صورت كشيشاني فداكار تأثير بسزا بخشيد.» پاپها نيز كه از سرمشق چنين مرداني به جنبش درآمده بودند با توجه مخصوص به كار اصلاحات كليسايي پرداختند. پاپ پل سوم (1536) هيئتي از بزرگان غير روحاني و روحاني، از جمله كونتاريني و كارافا را به رم دعوت كرد تا شواريي براي اصلاح كليسا تشكيل دهند. گاسپارد كونتاريني عاليترين و با حسن نيتترين شخصيت و رهبر اين شوري بود كه از خانواده اشرافي به وجود آمده در شهر آزادمنش پادوا پرورش يافته و صاحب مقامات سياسي مهمي در دولت و نيز، سفارت در آلمان و انگلستان و اسپاني، سناي و نيز و سفارت به در بار پاپ شده بود و پس از بر كناري از سياست عمر خود را وقف مطالعه و منزلش را ميعادگاه برجستهترين سياستمداران و روحانيون و دانشمندان و انسانگرايان كرده بود. شوراي نامبرده گزارش خود را در 1537 تقديم پاپ كرد. «در آن با آزادي شگفتانگيزي خراب كاريهاي حكومت پاپي عرضه شد و با شهامت بيان علت آن به طور عمده زياده روي بيملاحظه در مقتدر ساختن پاپها توسط مفسران نادرست قوانين كليسايي تعيين گرديده بود.» (20) لوتر اين گزارش را به آلماني ترجمه كرده به عنوان دليل متقن براي جداشدن خود از كليساي رم به چاپ رساند. زيرا كه مؤلفان آن سند را «دروغگويان... و نابكاران درماندهاي كه ميخواهند بامداهنه خود كليسا را اصلاح كنند» ميدانست. (21)
نهضت اصلاح داخلي كليسا با پاپشدن كارافا به نام پل چهارم (1555) صورت كاملاً جدي به خود گرفته سختگيريهاي اخلاقي و مالي و انضباطي درباره اسقفها و رهبانان را به حد اعلي رساند و بعضي را به دار زد. به موازات اين اقدامات بود كه شعلههاي جهنمي محاكم تفتيش عقايد را عليه ملحدها، منحرفها، مخالفها و حتي رباخواران، بازيگران و دلالان محبت حيات سوزان تازه داد. «كليسا كارمندان و اخلاقيات خود را اصلاح كرده بود در حالي كه اصول عقايدش را با كمال تبختر دست نخورده بر جاي داشته بود.»
نهضت فوق كه بدون تغيير در عقايد و اصول و بدون انصراف از ضلالتها صورت گرفته بود واقعاً نهضت ضداصلاح دين بود و با آنكه قديسهاي عالي قدري چون قديس ترزا و قديس اينياس لويولا را پرورش داد كه هم مرتاضان پاكباز بودند و هم خدمتگزاران فدايي پركار، دردي را دوا ننمود. كليسا اصلاح شد ولي دين كليسا را اصلاح ننمودند، دين فروغ و فداي كليسا و قرباني روحانيت از آب درآمد.
در خود ايتاليا كه زير نظارت و تربيت مستقيم پاپ بود و قدرت و ثروت حاصله از ايمان و وجوهات دريافتي از مردم كاتوليك ماندهي اروپا مانع از استعفايشان از آيين پاپ بود، مردمي يافت ميشدند كه زيركانهتر و صميمانهتر از آلمانها و سويسيها و انگليسها زيادهرويهاي فسادانگيز كليسا را درك كنند و بيش از هر جاي ديگر طبقات تحصيلكرده ميخواستند به نيروي انديشه از تبعيت افسانهها و عقايد كهنه رهايي يابند. نوشتههاي لوتر در كتابفروشيهاي ميلان و در شهر ونيز مشتريان فراوان داشت و به گفته كارافا در سال 1532 دين در ونيز رو به زوال گذارده بود. شهرهاي فرارا، مودنا (Modena) ولوكا (Luca) مراكز فعاليت شيفتگان اصلاحات دين و پروتستانيسم گرديده روحانيون موجهي مانند مارتيره ورميلي (Martire Vermigil) ، خوان دووالدس
(Juan de Valdo's) ، اوكينو (Bernardo Ochino) و شاعر بزرگ كارنسيجي (Carnescichi) افكار تازه را پذيرفته و شيفته و مبلغ آن شده و بعضاً طعمه آتش تفتيش عقايد گرديدند. برناردواوكينو كه همه مراحل تعالي ديني و سير و سلوك و مهاجرتهاي اجباري را گذرانده بود زماني كه در سلك فرقه كاپوسنها (Capucins) درآمده و در شهرهاي ايتاليا به موعظه ميپرداخت مردم چيزي نظير آن به لحاظ شور و ايمان و فصاحت نشنيده بودند. فرماندهان و شاهان و ظالمان پاي منبرش به زاري و توبه ميافتادند و هيچ كليسايي وسعت آن را نداشت كه گروه شنوندگان او را در خود جاي دهد. و هيچ كس به وهم در نميآورد كه چنين شخصي مرتد و در حال در به دري از دنيا برود! زيرا كه در آخر عمر افكارش به توحيد كامل و انكار تثليث كزاييده از ايتاليا و سويس و انگلستان فرار و پناهنده به لهستان شده بود كه در آن زمان «پناهگاهي براي متفكران ناهمرنگ جماعت محسوب ميشد» و از آنجا هم به دليل بيگانه غير مسيحي بودن اخراج گرديد. در روزهاي واپسين عمر خود گفته بود «آرزوي باطني آن است كه نه پيروي بولينگر باشم نه پيروي كالون و نه پيرو پاپ بلكه فقط يك نفر مسيحي باشم»، و در آن روزگار هيچ چيز از اين پرمخاطرهتر نبود. (22)
كليسا يا نهضت ضد اصلاح دين يك تلاش ديگر براي بازگرداندن حيثيت و وحدت و قدرت نيز نمود و اين كار را پاپ پل سوم كه قبلاً هيئتي را مأمور رسيدگي و گزارش خرابيها و اقدامات اصلاحي كليسا نموده و در صفحات قبل اشاره كرديم، انجام داد. همچنين لوتر و شارل پنجم امپراطور هر كدام روي حسابهاي خاص خودشان در زمان پاپي كْلِمان هفتم خواهان چنين شورايي از كاردينالها در سطوح بالا شده بودند. پل سوم در سال 1536 فرماني براي تشكيل شوراي عمومي در شهر مانْتوان ايتاليا صادر نمود. لوتر حضور در آن شوري را بر كشيشهاي پروتستان تحريم كرد، شارل كن اصرار داشت براي اثبات قدرت و بهرهبرداري او شوري در آلمان تشكيل گردد در حالي كه فرانسوا پادشاه فرانسه نميخواست روحانيون فرانسوي زير نفوذ امپراطور قرار گيرند و صرفه خود را در ادامهي اختلافات داخلي آلمان و شعلهورشدن آتش پروتستانها در قلمروي شارل كن ميديد. پاپ كه موافقت نموده بود شوري به جاي پانتوا در ترانت (Trente) كه شهري است ايتاليايي ولي در قلمروي امپراطوري، تشكيل گردد در روز تشكيل جلسه (1542) جز معدودي از اسقفهاي ايتاليايي كسي را حاضر نديد. تا بالاخره پس از رفع موقت مناقشات شارل و فرانسوا در دعوت مجدد سال 1545 شوراي ترانت يا نوزدهمين شوراي جهاني كليساي مسيحي فعاليت خود را آغاز نمود. پس از كشمكشهاي زياد دربارهي دستور جلسه شوري، ما بين نظريات ديني و سياسي، بالاخره قرار شد دو هيئت به موازات هم يكي درباره تعريف ايمان و اصول عقايد و ديگري درباره اصلاحات ديني كار كنند. پاپ دو نفر از بزرگان يسوعي را كه هم تبحر در علوم ديني داشتند و هم سر سپردههاي قدرت پاپي بودند، به شوري فرستاد. شوري به جاي كوشش در تأمين صلح و وحدت نظر، به افكار اصلاح طلبانه پروتستانها اعلان جنگ داد. گفتند اعطاي امتياز به پروتستانها مانع نفاق ايشان با كاتوليكها نشده كليهي فرقههاي آنان را نيز راضي نخواهد كرد. هر تغيير اساسي در اصول عقايد كهن و تمكين به بوالهوسيهاي استدلال فردي، سبب تزلزل تمام بناي ايمان و اركان دين كاتوليك خواهد شد و بالاخره، سپردن اختيار كشيشي به مردم غير روحاني نفوذ اخلاقي كشيشان و كليسا را از بين خواهد برد. به اين ترتيب چهارمين جلسه شوراي ترانت اصول دين مصوب شوراي نيقيه ( Concile de Nicإe از شهرهاي آسياي صغير منعقده در سال 325 ميلادي) و حاكميت مطلقه كليسا و ممنوعيت ترجمه انجيل را تأييد كرد. (23) «سازش آقا منشانه» كليساي دوره رنسانس با طبقات روشنفكر رخت از ميان بر بسته بود. جلسه پنجم شوري (ژوئن 1546) نيز ناظر مناقشات طرفين بود. در جلسه ششم موضوع اصول دين را كنار گذارده به گزارش اصلاحات دين پرداختند. در گزارش اسقف قديس مارك آمده بود كه «علت تبهكاريها و گناهها كه مسلماً آينده نظير آن را نخواهد ديد، تنها بدانديشي طبقه روحانيون است.» (24) و بدعتآوري لوتر عمدةً نتيجه گناهكاريهاي خدام كليسا بوده است و بنابراين اصلاح كليسا و خدام آن بهترين روش فرو نشاندن طغيان ديني است. ولي تنها اصلاح اساسي كه به عمل آمد ممنوعيت اسقفها از اقامت در خارج از حوزه مأموريتشان و داشتن چند مقام بود. جلسات شوراي ترانت بعد از فوت پل سوم و همچنين رقابتهاي سياسي سه جانبه آلمان و فرانسه و پاپ ادامه يافت.
در چهاردهمين جلسه در زمان پاپي ژول سوم پروتستانها حالت تعرضي سخت عليه پاپ به خود گرفتند. در ژانويه 1552 پادشاه فرانسه پيمان أتحادي با پروتستانهاي آلمان امضاء كرد، پس از آن با لشكركشي موريس الكتورساكسوني به طرف اينسبورك شارلُ كَنْ فراري و شهر ترانت تهديد به تسخير و خرابي و اخراج اسقفان گرديد و شوري تعطيل شد. پيوي چهارم كه بعد از پل چهارم به پاپي رسيده و مرد مهرباني بود در سال 1561 شوراي خفته ترانت را برپا كرد. حمله شديد اين بار از ناحيه فرانسويها با پشتيباني فردينان اول امپراطور اسپانيا بود. كشيشان پروتستان از ترس افتادن در آتش انكيزيسيون عليرغم وعدهي امان نامه حاضر به مشاركت در شوري نشدند. شورش اسقفانه بر ضد قدرت پاپ در اثر مهارت نمايندگان او در فنون پارلماني و وفاداري اسقفهاي ايتاليا و لهستان خنثي گرديده بالاخره شوراي ترانت در هفدهمين جلسه خود كه در ژانويه 1562 تشكيل گرديد قطعنامه نهايي را در آخر سال 1563 (21 سال بعد از اولين جلسه) به سود قدرتپاپي و حفظ سنن كليسايي، بدون آنكه به وحدت ديني مطلوب
اگر مسيحيت نيز از روز اول به جاي عناد و تهمت و طرد، استقبال از خاتمالنبيين ميكرد اين مصايب بر ايشان پيش نميآمد. قرآن آمده بود تا عَل'ي فَتْرةٍ مِنَ الرُّسِل انحرافها، بدعتها، ابهامها و اختلافگريها را بازگو كرده آنچه اصل و اساس ايمان و توحيد است تفهيمشان نمايد. بدون آنكه كتب آنها را نفي و نسخ كرده بخواهد كه دست از شريعت و ديانت خود بردارند. كتاب روشن كنندهاي منطبق با فطرت بشر و حقايق طبيعت جلويشان گذارده بود تا از آلودگيها و اشتباهات مصفي گردند و بِه اَنْوار تازهاي از معرفت و هدايت مجهز شوند.
رسيده باشند، صادر نمود: ممنوعيت ازدواج كشيشان و كيفرهاي سخت براي عمل جنسي آنان، انجمنهاي پرورش و تمرين مشاغل سخت كليسايي، مقررات براي جلوگيري از بيبند و باريهاي موسيقي و هنر، اعتقاد به اعتراف و خريد بخشش گناهان، شفاعت قديسان به انضمام بسياري اصلاحات كوچك براي جلوگيري از فساد اخلاقي و بيانضباطي خدام كليسا.
خوي پرنشاط ايتالياي رنسانس از ميان رفت و توجه دائمي به رعايت اصول خشك و تيره اخلاقي موجب روي كار آمدن دورهاي از پارسا نمايي و تعصب در ايتاليا گرديد، رهبانيت احيا شده، از لحاظ آزادي فكري لطمه بزرگي به بشريت بود كه آزادي نسبي فكر در دوره رنسانس جاي خود را به بازرسي خفقانآور كليسايي و سياسي داد و درست در هنگامي كه علم ميخواست سر از قالب محدود قرون وسطايي به در آورد سازمان تفتيش عقايد بار ديگر در ايتاليا و ساير كشورها برقرار گرديد. روحانيون كاتوليك به جاي عقب نشستن در مقابل پيشرفت مذهب پروتستان و آزادي فكر در صدد تسخير مغز جوانان از راه وفاداري به ايمان ديني و فداكاري در نيكو كاري برآمدند.
روي هم رفته در اثر نهضت اصلاح ديني و قيام پروتستانها كليسا از بيماري برخاسته بهبودي شگفتانگيز يافت. همان طور كه قبلاً گفتيم دين خدا فداي قدرت و قداست كليسا گرديد.
رنسانس و عصرروشنبيني يا تولد تازهي اروپا
3-4- دوران اصلاحات ديني و اصلاحات كليسا يا ضد دين را ديديم كه دوراني پرتلاطم، فعال و گسترده به سراسر اروپا بود. توام با اخلاص ديني از هر دو طرف و حتي زهد و رياضت، همراه با مسابقه در خير و خدمت. دو نهضت متضاد اين دوران صرف نظر از چند مورد مصلحين غير كليسايي نهضتهايي بود جوشيده از داخل روحانيت و كليسا و به خوبي نشان داد كه توفيق در اجابت دعاي صِر'اطَ الَذينَ اَنْعَمْتَ عَلَيهِمْ غَيْرِ الْمعَضُوبِ عَليْهِمْ وَالاَلضّالين، چقدر مشكل است.
اما خارج از كليسا و روحانيت، در قشر روشنفكران، هنرمندان، دانشمندان و طبقات فعال مردم، از اوايل قرن پانزدهم نهضت ديگري به وجود آمده بود كه تحول و دامنههاي وسيعتر و عميقتر داشته ايمان و آداب ديني را نيز در بر ميگرفت به طوري كه اصلاح ديني مذكور در بند گذشته را جزئي از آن بايد بدانيم. بر كليساهاي ويران شدهي دين كاخهاي نوين دنيا بر پا گرديد. بشريت حيات تازهاي را خيل زندهتر، و پرتلاش و متلاطم و طولانيتر از قرون وسطي پيش گرفت. اما مستقل از خدا، از جهاتي معارض با او و در مجموع مصيبت بارتر.
نهضت نوين كه از سال 1400 آغاز ميشد قرون وسطي را از ميان نبرد بلكه قرون وسطي خود به زوال و مرگ رسيده همه چيزش را مانند آخرين رمق آدم محتضر از دست ميداد. سلاطين و دولتها در برابر اشراف شهرها و اتحاديه شواليهها از رونق افتاده فاقد قدرت شده بودند. كليساي رم در برابر تفرقه و تضعيفهاي داخلي و وفور الحاد و سربلند كردن كليساهاي ملي حال و حيثيتي نداشت، تا آنجا كه زماني سه پادشاه و سه پاپ توأماً مدعي حاكميت بر اروپا و منكر حاكميت يكديگر شده بودند. رم شرقي در انتظار مرگ خود به دست تركهاي مسلمان بود، بحران اقتصادي و شورشهاي اجتماعي همه اروپا از لويك تا پراك را فرا گرفته بود، تفكر مكتبي سكولاستيك در سرا زيري خاموشي ميرفت، شعر در مديحه سرايي كهنه در جا ميزد و معماري و هنر محبوس و منحصر در سبك كليسايي گوتيك شده بود. (25)
به اين ترتيب و با مرگ كلي قرون وسطاي زير سايهي كليسا و ساختهي مذهب عيسي، اروپا با استعفاي از ارزشها و ميراثهاي دوران دينداري، تجديد حياتي براي خود دست و پا كرد. اين تجديد حيات كه رنسانس ناميده شده است به طور خلاصه بازگشت به گذشته كهنه بود، يعني به ارزشها و آداب فرهنگ يونان و رم از يك طرف، و معتقدات ساده و درونگراي مسيحيت از طرف ديگر. (26)
براي رنسانس اروپا، كه يك حركت وسيع عام بوده با احياي ذوقيات و نقاشي و مجسمهسازي يونان شروع شد ولي به هيچ وجه اختصاص و توقف در آن نداشت، تعريف گستردهاي داده گفتهاند رنسانس در مجموع «عكسالعملي بوده است عليه روحيه مذهبي (تئولوژيك) و استبداد قرون وسطايي و كشفي بود از انسان و جهان». (27)
استعفا و عكسالعمل فوق سرآغازي از نتايج دراز مدت انكيزيسيون بود و قضاوت عمومي يا محكوميتي حساب ميشود كه تاريخ درباره محاكم تفتيش عقايد و احكام آنها صادر نموده است. ضمناً شكست بزرگ براي دين به شمار ميرود، البته دين كليسايي.
اينك همان طور كه در ابتداي بخش سوم عمل نموديم اكتفا به اعلام ساده نتايج دراز مدت نكرده به تشريح مختصر موارد ميپردازيم. ميخواهيم ببينيم بشريت تازه ولادت يافته در رنسانس اروپا پس از سرخوردگي از خداي كليسا رو به چه خداهايي برده سر به درگاه كدام خدا گذارده است و همراه اين جريان مسير و سرنوشت تمدن چگونه شده است:
البته با رنسانس رشد بشر دچار توقف نگرديد بلكه ارزشها و اهداف با سرعت بيشتري تحول و توسعه يافت.
ذيلاً با رعايت ترتيب زمانيِ تاريخي يا منطقيِ علت و معلولي به ذكر و به تجزيه و تحليل مختصر توليدات و تحولات رنسانس و تكاملهاي بعدي مربوطه ميپردازيم.
الف- هنر و ادبيات
پيشاهنگ رنسانس و اولين توجه به تمدن و فرهنگ يونان در عالم هنر بود، يعني نقاشي، مجسمهسازي، معماري، موسيقي و شعر و نويسندگي و اين حركت از ايتاليا و از كليسا شروع شد. ديوارها و پنجرههاي كليساهاي بزرگ رم به نامهاي حواريون و شهرهاي ديگر، بنا به دعوت و تشويق پاپها و كاردينالها با صورتسازيها و برجسته كاريها و ابداعات هنرمندان و معماران نامدار رنسانس از قبيل ميكل آنژ و را فائل تزيين گرديد و كليسا چهرهي خود را از خشكي روحاني و از تقدس تارك دنيايي بيرون آورده به تجسمهاي صورتي و زيباييهاي طبيعي آراست.
ب- اومانيست و اومانيسم در قالب زبانهاي كهن و مكاتب اصيل
مرحله بعدي توجه و تعليم زبانهاي يوناني و لاتيني و حتي عبري ما قبل قرون وسطي بود. به زبانهاي يوناني و لاتيني اومانيست (Les humanistes) گفته ميشد، از اين جهت كه در بردارنده و بيان كنندهي فرهنگ انسان دوست و انسان ستايشگر يونان باستاني است. تا قبل از سقراط و افلاطون، تصويري كه مجسمهسازان و شاعران از خدايان ميكردند بيشتر جلوه زشت و زيباييهاي انسان را داشت، برخلاف اديان هندي و خاور دور كه معتقد به هستي كل و وحدت وجود بوده از انسان نيستشدن و استعفاي از لذت و مالكيت و شخصيت را ميخواستند، و كمال و ابديت را دو فنا ميبينند، در آيينِ شرك يونانِ باستان نقش عمده و كمال و جمال به انسانيت و انسان داده شده است. از ظرف ديگر در رهبانيت مسيحي شاهد يك نوع انزجار و استعفاي از ضروريات زندگي و از بهرههاي مادي، همراه با رياضت و آزار نفس بوديم. بدتر از آن بيرحميها و شقاوتهاي محاكم انكيزيسيون كه نفي هرگونه حق و ارزش و احساس را از انسان كرده از فرد آدمي فقط توقع ايمان و عبادت و اطاعت را داشت. در برابر چنين رفتار و طرز فكر است كه كيش انسانيت يا اومانيسم جلوه خاص و از جهتي مخالفت با دين كليسا را پيدا ميكرد خصوصاً كه به اعتبار داستان خلقتآدم آن طور كه در عهد عتيق آمده است «گناه نخستين» و اخراج آدم و حوا از بهشت يكبار گناه ابدي و نوميدي برپيشاني انسانها گذارده باز خريد آن را از طريق فداكاري عيسي در تحمل صليب و شكنجهها توجيه مينمايند. (28)
اومانيسم رنسانس الهامبخش مكاتب جديدي در هنر و ادبيات و در فلسفه و اخلاق در سراسر قرون جديد و معاصر گرديد و به طور كلي انسان جاي خدا نشست. و طبيعي است كه چنين شده باشد. چون «انسان» از هر كس و از هر چيز به انسان نزديكتر، شناختهتر و عزيزتر بوده بهتر ميتواند به عنوان معيار ارزشها و خواستهها به كار برده شود و انسان دوستي و اومانيسم به عنوان يك واقعيت دلپسند و عقلپسند انتخاب گردد در حالي كه انكيزيسيون با دشمني كردن و ذليل نمودن انسان، انسانيت را از انسان دور مينمود. (29)
انديويدواليسم و فردگرايي نيز كه همراه با ليبراليسم و دموكراسي در مكاتب غربي قوت يافته است و همچنين منشور حقوق بشر چهرههاي ديگري از اومانيسم و دفاع از حق فرد ادمي ميباشد.
اومانيسم افراطي و پرستش زندگي و دنيا كار را به جايي ميرساند كه فرد انسان در تكاپوي معاش و ثروت و تدارك عيش و راحت چنان محو و منكوب ماشين زندگي و اجتماع ميگردد و آلوده و اسير هواهاي نفس ميشود كه خود را و زندگي را از دست داده به اصطلاح آلينه (aliإnإ) ميشود و لازم ميآيد كه مجدداً فكري براي احياء او بنمايند و بشريت بازگشت به خويشتن خويش كند.
خود مسيحيت و كليسا نيز بركنار از اصلاح يا روح اومانيسم رنسانس نمانده، شخصيت مذهبي و متفكر برجستهاي به نام اراسموس ( Erasmus يا Erasme متولد 1469 در شهر رتردام هلند و متوفاي سال 1536 در شهر بال سويس) واردكننده معروف و مؤثر اومانيسم در آيينهاي كاتوليك و پروتستان گرديد. اِراسم به لحاظ تحرك، تحصيلات و توقفهايي كه در كشورهاي مختلف هلند، فرانسه، انگلستان، ايتاليا و سويس داشت و مشاغلي كه در صومعه، كليسا، دانشگاهها و دولتها به دست آورد نمونه كامل يك فرد بشر دوست بينالمللي (Cosmopolite) بود كه به تناسب فلسفه و افكار اومانيستي خود نقش واسطي را كه ميخواسته است مابين مسيحيت شرقي الاصل و حكمت خارج از مذهب يونان ايفا نمايد انجام داد. به عنوان يك فيلسوف معتقد بود كه «بشر فطرةٌ خوب است» و به طرف كمال بايد رفته به هم نوع خدمت كند. اخلاق مسيحي و حكمت غير الهي يونان را در آميخته در مذهب طرفدار و مبلغ تساهل (tolإrance) بود و پيشگام ليبراليسم مدرن گرديد.
پ- طبيعتشناسي و طبيعي مسلكي
همراه با اومانيسم بازگشتي نيز به طبيعت و به جهان صورت گرفت. اعراض از خدا و از دينِ كليسا علاوه بر توجه و قبول وجود خود، با خواستههاي محسوس و حقوق مربوطه، موجود غيرقابل انكار ديگري را نيز كه احاطه و حاكميت او نيز محسوس و مسلم بود، در ذهنها و زبانها وارد ساخت. يعني جهان خارج انسان يا طبيعت
(La nature) . بازشدن نسبي افقهاي علوم در رنسانس تا حدودي كه پديدهها و آثار طبيعي را از حالت مرموز و اوهام جاهلانه بيرون آورده روشن ميساخت آن را وارد در هنر و ادبيات سپس در فلسفه و حقوق مينمود. افكار ناتوراليستي و حتي دهري مسلكي كه انتساب آفرينش و اداره جهان به طبيعت است و بعضي از فلاسفه يونان طرفدار آن بودند نضج گرفت. يا در سطح پايينتر قبول اينكه قوانين و نظاماتي در جهان بيجان و جاندار برقرار بوده مصلحت انسان در شناخت و تبعيت از آنها است، اصطلاح «حقوق طبيعي»، در برابر حقوق شرعي و احكام ديني، را به وجود آورد. نظامات و حقوق طبيعي به عنوان اصول مسلم و لازم الاجراء يا معيارهاي روابط اجتماعي تلقي گرديد. افكار ژان ژاك روسو (30) مؤلف «قرارداد اجتماعي» و «اميل» كه از پيشگامان انقلاب كبير فرانسه و سبك رومانتيسم شد از همين مقوله ناشي گرديده است. روسو معتقد بود كه طبيعت بهترين سازنده و مربي بوده انسان اصولاً «خوب به دنيا ميآيد» ولي آداب تصنعي و مقررات تحميلي جامعه او را خراب مينمايد بنابراين بايد طبيعت را در پيشبرد جريانها آزاد گذارد و تسليم طبيعت شد.
در هر حال جهان محيط بر ما يا طبيعت، به عنوان خالق مدير يا به عنوان دستگاه خلق و دست خدا، يكي از خداهاي بشر و ميزان زنذگي و ارزشگذاريها گرديد، در حالي كه در منطق متشرعين و متكلمين حالت مقابله با مشيت الهي و ربوبيت را داشت يا لااقل دستگاه بيگانهاي تلقي ميشد كه باعث گمراهي دين و القاي شرك و بيديني ميگردد و بايد كنار گذارده شود. (31)
ت- زندگي و دنياپرستي
به دنبال زيباييهاي زندگي، ملايمت و ملاطفت در روابط بشري، و بالاخره دانايي و تواناييهايي كه علم و صنعت در اختيار بشر گذارد، عكسالعملِ ديگرِ رهبانيتِ من درآوردي و رياضت يا خشكه مقدسيهاي زاهدانه براي درك ملكوت آخرت كه پديدار گشت. ميل به زندگي و بهبود و بهرهمنديهاي مربوطه بود و همچنين آباداني كشورها يا قلمروها، همراه با امنيتت و حسن مديريت، به دست دولتهاي مركزي مسلط. البته اين مسائل با چنين صراحت و هدفيت در قرون وسطي مطرح نبود و از اواخر آن دوران بود كه تلاش و تدبير و تفكر از خصال شهرنشينان گرديد و وظيفه حكومتها كسب قدرت، ثروت، تأمين رفاه و امنيت براي خشنودي و ترقي ملتهاي تابعه شد. متفكرين متجدد ايراد ميگرفتند كه ديانت و آخرت شخص را از پرداختن به زندگي نقد دنيا منصرف و محروم ميسازد. به اين ترتيب به جاي رضاي خدا راحت و شوكت دنيا هدف اروپا گرديد و انسان و دنيا دو مطلوب اعلاي انسانها شد. در قرون جديد و معاصر، در مقياسهاي ملي و اجتماعي و در فلسفههاي سياسي، آخرت و خداپرستي جاي خود را به دنياپرستي داد و هدف و برنامه مكاتب، اعم از غربي و شرقي تأمين و توسعه يا تعالي زندگي دنيايي انسانها گرديد كه از طرق سرمايه و اقتصاد، علم و صنعت، سياست و عدالت و تعليم و تحرك ملتها بايد فراهم گردد.
طبيعي است كه كار دنياپرستي به فرض هم كه در فحشاء و فساد سقوط نكند به رقابت و جنگ كشيده شده و به تخريب دنيا و هلاكت انسانها منتهي ميگردد.
ث- دولت و وطن و ملت
واژههاي فوق با مفهوم متداول امروزي و اشتقاقهاي مختلف پاتريوتيسم، اِتاتيسم و ناسيوناليسم، اصطلاحات تازهاي هستند كه در معرض تعبير و تغييرهاي تدريجي در طي قرون و قارهها قرار گرفته و در قرون وسطاي اروپا وجود نداشته است. در آن ايام ولايات و ايالات و حتي كشورهاي اروپا حالتي مشابه دهات سابق خودمان و املاك زراعي كه با معاملهيا ارث در تصرف اشخاص در ميآيد و مالكيت زمين ملازم با مديريت و حاكميت نسبي بر محل ميشده، داشته است. فئودالها و اشراف به دليل مالك بودن يا مالكشدن ايالات از طريق ارث، معامله، معاوضه و احياناً جنگ و حمله، فرمانرواي منطقه شناخته شده عنوان امير، كنت، دوك و آرشيدوك و غيره يا پادشاه و امپراطور را پيدا ميكردند. آمريت و سلطنت يا حكومت زاييده مالكيتها بوده است. (32) مثلاً ميبينيد ازدواج فردينان و ايزابل از اشراف اسپانيا كه يكي مالك ايالت آرگون و ديگري ملكهي كاستيل بود و الحاق بعضي املاك ديگر هستهي وحدت اسپاني و تأسيس و اقتدار سلطنت آنجا را در قرن پانزدهم فراهم آورده زوج مقدس موفق به تصرف آندلس و تحميل آيين كاتوليك بر سراسر شبه جزيره ميگردند. يا شارل كن در قرن شانزدهم امپراطوري مقدس رومي آلماني (Saint Empire romain germanique) را از راه اوج و وراثت و تجارت تشكيل ميدهد كه تقريباً تمام اروپا منهاي قسمتهايي از فرانسه و ايتاليا را زير سلطه خود دارد. شارل اشراف زادهاي بود از خانواده هابسبورگ كه در شهرگان (Gand) بلژيك و هلند متولد و مالك تمام فلاندر ميشود، با فوت پدرش فيليپ لوبو آرشيدوك اطريش كشور اطريش بدون كمترين زحمت و حركت در قلمروي مالكيت و حاكميت او قرار ميگيرد و با فوت مادرش كه اهل اسپاني و ملكه كاستيل بوده است، پادشاه اسپاني با همه مستملكات آمريكايي آن ميشود و بالاخره بازد و بندهاي معاملاتي و سياسي كشور آلمان را كه از املاك ديگر خانوادگي هابسبورگها و متعلق به برادر كوچكترش بوده است به خود ملحق نموده بعد از شارلماني قرن هفتم بزرگترين امپراطور اروپا و مدعي تصرف فرانسه و ايتاليا ميگردد. با تركهاي عثماني كه از طرف شرق اروپاي مسيحي را تهديد ميكردند درگير شده بتونس و الجزاير قشونكشي ميكند و شكست ميخورد... يا در جاي ديگر ميبيني كه دوكي از انگلستان يا آلمان با گرفتن دختري از اشراف جنوب فرانسه پس از فوت پدر زن بدون هيچ عمل نظامي يا سياسي پادشاه قسمتي از خاك فرانسه ميشود... در تمام اين جريانها و مالك و حاكم شدنها آن كس كه نظرش را نميپرسند يا نميگويد و اِنگار حق و نقشي در اين معركه نداشته مانند گاو و گوسفند ده و مرزعه و باغ ملك روي آن معامله ميشود، اهالي و مردم محل بودند، آنهايي كه بعداً نام ملت روي خود گذاشته احراز شخصيت ميكنند و تحت عنوان وطن احساس مالكيت مينمايند.
اما چه ملاك و كدام مقام بوده است كه تفويض چنين مالكيت و حاكميت را ميكرده است؟ ميدانيم كه مالكيت و تبعات آن را با آيين مسيحيت تطبيق داده در كليسا بود كه ازدواجها، انتقالها و تاجگذاريها مشروعيت و رسميت پيدا ميكرد. در آغاز تاريخ انكيزيسيون ديديد كه چگونه پاپ اينوسان سوم و ديگران براي كنتها و اشرافي كه نسبت به ملحدين تسامح نشان ميدادند با تعطيل مراسم مذهبي به مصادره اموال پرداخته تصرف املاكشان را براي اشراف مجاور يا پادشاه فرانسه حلال كرده آنها را در يوغ بندگي و اطاعت او امرشان در ميآوردند. توگويي كه به وكالت از خالق متعال، آنها مالكين اصلي اموال و اولي به انفس بوده قبض و بسط مينمايند، امراء و سلاطين نيز عاملين آنها هستند. پاپها و اسقفها، يعني كليساي قرون وسطي بود كه از طريق عقايد و عواطف ناس بر مالكيتها و سلطنتها فرمانروايي مطلق و در منازعات مقام حكميت را داشته حكومت مذهبي واحد اروپايي را به وجود آورده بودند. (33) و اين همكاري مذهب و مالكيت يا كليسا و فئوداليسم با حاكميت اعلاي پاپ به نام خدا بود كه در رنسانس واژگون شده، يكي بعد از ديگري، دولتهاي محلي مستقل يا ملي تشكيل گرديد در حالي كه ايتاليا از ساير جاهاي اروپا از ساير جاهاي اروپا عقب مانده با ملوك الطوايفي و هرج و مرجِ قدرت به صورت آزمايشگاهي از سيستمهاي حكومتي درآمده بود. (34) دولتهاي مستقل و متمركز ملي با تحكيم قدرت خود و در رقابت با آسياي مسلمانِ در حالِ نزول درصدد كسب ثروت و تجارت و توسعه قدرت كشورهاي خود، از راه تجاوز و تسلط بر قارههاي خارج اروپا يعني استملاك و استعمار مناطق آمريكا، آفريقا و آسيا بر آمدند، و اين كار با «اكتشاف جغرافيايي» كه يكي ديگر از ويژگيهاي قرن دوم رنسانس در تجديد حيات و خاطرات يونان در يانورد و رم جهانمدار بود، آغاز گرديد. اسپاني و پرتقال پيشقدم شدند و انگليس و فرانسه و آلمان و روسيه و هلند به دنبالشان آمده رفتهرفته اروپا را مالك الرقاب دنيا كردند، بدون آنكه كليسا با دستگاه تبليغاتياش، براي خدمت به بشريت و صدور مسيحيت، خود را بركنار از معركه بگيرد.
استعمار يا كلنياليسم يكي از ثمرات رنسانس ميباشد كه در قرون جديد و معاصر به بار نشست. (35)
در زمينهي تأسيس دولتهاي مركزي بر مبناي ملت و ميهن، با عناصر تاريخي و جغرافيايي مالكيت و حاكميت، كه سبب جهشهاي بزرگ بعد از رنسانس و خلاصي از نظام سياسي قرون وسطي گرديد، رژهگارودي (36) مينويسد كه ناسيون و دولتهاي ملي (Etats - Nations) كه بعد از قرون وسطي و ابتدا در انگلستان پس از بازگشت به جزيره خودشان به وجود آمد، محصول اشتراك در ولادت كه ريشه لغوي آن ميباشد. نيست بلكه عكسالعملي بود در برابر حاكميت كليسا و مسيحيت بر سراسر اروپا از يك طرف، و در برابر مالكيتهاي ارضي يا فئوداليسم از طرف ديگر، صاحبان مكاسب و صنعتگران و همچنين سلاطين با تكيه بر بازارهاي فروش داخلي (در فرانسه) و بستن سدهاي گمركي (در آلمان) اقتصادهاي ملي مطمئن به وجود آورده قدرت را از چنگ پاپها و مالكين زمينها بيرون آوردند و با پيدايش بورژ وازي كه طبقات محلي فعال مولد ثروتساز بودند و قرابت نژادي و خانوادگي داشتند و پادشاهان بيزر و زور را تا حدودي از خود و براي خود ميدانستند، اهالي شهرها احساس حق و مالكيت و احراز قدرت براي خود و براي مسكن يا وطن نمودند. ناسيون و ناسيوناليسم به صورت نوعي انديويدواليسم اجتماعي و محلي براي جدايي از وحدت كليسايي و تأمين رونق اقتصادي به وجود آمد. ولي همين «دولت ملي» (Etats Nation) كه همزاد تاريخي سرمايهداري آزاد قرون جديد (Capitalisme liberal) بود با سرمايهداري صنعتي بينالمللي و مؤسسات عظيم چند مليتي از حيثيت و محتوي ساقط شده است. (37)
ما حصل اين بند آنكه
نهضت فوق كه بدون تغيير در عقايد و اصول و بدون انصراف از ضلالتها صورت گرفته بود واقعاً نهضت ضداصلاح دين بود و با آنكه قديسهاي عالي قدري چون قديس ترزا و قديس اينياس لويولا را پرورش داد كه هم مرتاضان پاكباز بودند و هم خدمتگزاران فدايي پركار، دردي را دوا ننمود. كليسا اصلاح شد ولي دين كليسا را اصلاح ننمودند، دين فروغ و فداي كليسا و قرباني روحانيت از آب درآمد.
دولت و وطن و ملت نهادها (instiutions) و پديدههايي بودند كه در رنسانس به عنوان تجديد حيات كشورها و انسانهاي تابع كليسا ظهور كرده مبداء حركات و بركات و بلاهاي فراوان شدند. نيازها و ارزشها و مكاتبي را به وجود آوردند كه با داعيه رهبري انسانها و اداره دنيا به نوبه خود و از جهاتي جاي مذهب و خدا را گرفتند.
ج- علم و ماشين
به طوري كه در برخوردهاي گذشته ديديم يكي از آفات و تعارضهاي عليه مذهب قرون وسطاي مسيحي، اكتشافات علمي و نظريات فكري بود با ميل به رهايي از حدود و حاكميت مذهب بر دانش و ديد بشريت، چه نسبت به جهان خلقت و چه در زمينه معرفت به خود و خدا. با سست شدن پايههاي معنوي، قضايي، سياسي و مردمي كليسا و با خارج شدن تعليمات و تحقيقات از انحصار كليسا، آزادي دانش و انديشه به تدريج تأمين گرديد و علوم و افكار مانند گلهاي از مرغانِ در بندِ قفس به هر سو و به هر ديار پرواز كرده بر شاخسارهاي معرفت و ابتكار و اختراع نشسته فضاي باز پيدا كردند. هم آواز با فلاسفه بزرگي، چون فرانسيس بيكن، (38) رنهدكارت (39) و امانوئل كانت (40) كه زنجيرهاي مكتبي سكولاستيك و احترام اسارت با فلاسفه كلاسيك يونان را زير پا گذاشته استقلال به استدلال و اعتبار به حواس و به تجربه دادند، دروازههاي بزرگي به روي اروپاييان تلاشگر و پژوهشگر به قلعههاي مرموز و مسدود پراز اسرار و ذخاير گران بار گشوده شد.
همان طور كه قبلاً اشاره كرده بوديم مقيد ساختن دانش و دانشمندان با سلاح مخوفانكيزيسيون بزرگترين لطمه را به ايمان مذهبي و به حيثيت كليسا وارد ساخت.
اشكالات و ضربات علوم و افكار رنسانس به پيكر مسيحيت با نظريه كپرنيك داير به گردش زمين و سيارات به دور خورشيد و كرويت زمين شروع گرديد. بعد از آن اطلاعاتي بود كه راجع به تشكيل كرات آسماني و توالد و تناسل و ساختمان حيوانات و ساير موجودات و سپس تكامل انواع دارو ين ميرسيد و چون در تباين آشكار با داستانهاي عهد عتيق راجع به آفرينش جهان عمر انسان و خلقت آدم قرار داشت، يكي بعد از ديگري پايههاي دين را متزلزل مينمود. ولادت بدون پدر حضرت عيسي، مسئله غامض تثليث و همچنين معجزات حضرت عيسي و حضرت موسي كه هيچ يك با مشاهدات روزمره و عادت بشري جور نيامده و موازين علمي روز جوابگوي آنها نميشد، مرتباً و از جميع جهات ديانت كليسا را زير سؤال و اعجاب و استهزاء قرار ميداد. سخنگويان كليسا همه جا پاي قدرت لايتناهي خدا و امكانات روح را در ميان ميآوردند در حالي كه علوم طبيعي و توجيهات علمي در تعليل پديدهها بدون دخالت دادن خدا خيلي از مسائل را حل ميكرد و خودِ روح به مفهوم متداول آنكه جوهر حيات است و عنصر لطيف نامرئي فناناپذيري ميباشد كه مجزي و مسلط بر جسم و ماده است، روز به روز صحت و اعتبار خود را از دست ميداده به سهولت قابل انكار ميشد. از همه اينها گذشته رسالت حضرت عيسي(ع) در دوران و محيطي رخ داد، كه دريافت كنندگان رسالت عموماً مردم عوام سادهاي بوده كسي درك و درخواست براي مبناي عقلي و استدلالهاي علمي نداشته است. حساسيتها و پذيرش آيين مسيح بيشتر از طريق عواطف و اخلاقيات يا تأثرات قلبي و رواني بوده و داعيهاي براي احتجاجها و اثباتهاي منطقي و علمي نداشته است. منطق كهنه سكولاستيك ارباب كليسا نيز نميتوانست از عهد بحث و ايرادهاي عقلي و علمي و تجربي برآيد. ماحصل كلام آنكه آيين كاتوليك نه از جهت مباني و طرز ارائه اوليه و نه از جهت لفظ و محتواي داستهانها و روايات توان و تناسب مقابله با اكتشافات جديد و استدلالهاي علمي را نداشت. علماي دين هم كه نميخواستند. اقرار به مخدوش بودن بعضي از متون نمايند و يا اشتباهات خودشان در زمينه تثليت و رهبانيت و تجسم مسيح در فطير عشاء رباني و نظاير آنها را اصلاح نمايند دو راه بيشتر برايشان نميماند: انكار علم يا فرار از بحث و بررسي.
مسئله تعارض دين و دانش اروپا كه در اواخر رنسانس و دورانهاي جديد و معاصر مطرح شده و هنوز هم براي بسياري از علاقهمندانِ به هر دو حقيقت حل نشده است مسئله بسيار حساس و غامض را به وجود آورده است. از يك طرف خدا و نبوت و دينداري موضوع محكمي را در دل و ديدههاي اكثريت جوامع اشغال نموده ضرورت، حقانيت و اصالت مباني دين برايشان قطعي بوده نميخواهند و نميتوانند آن را در اثر تضادها و تشكيكها متزلزل و منتفي ببينند و از طرف ديگر نفي و انكار و حتي تحقير و ترديد كلي و اصولي علم، با وجود پارهاي اشتباهات و نواقص و نوسانات، از جاهلانهترين كارها بوده وقتي در عمل و زندگي روزمره در اشتغالات عمومي دخالت و حاكميت دستاوردهاي علوم و افكار را به سهولت ميپذيريم و علم را عملاً عاليترين مرجع قضاوتها ميشناسيم، غير قابل قبول است كه در قلمروي دين آن را نديد بگيريم و كور و گنگش بدانيم. علم را نه ميشود علي الاطلاق انكار و از صحنهي ارزشها و افكار اخراج كرد و نه آن را مقيد و مشروط ساخت. با سلب آزادي از علم و فكر و با وضع هر نوع قيد و شرط، علم از علميت و اعتبار ميافتد. علمِ محدود شده و مشروط و مقيّد يا مضاف، مانند آب مضاف فقها در برابر آب مطلق است. آب خالص مطلق اگر چه با لطيفترين عطرها و لذيذترين آشاميدنيها امتزاج پيدا كرده و به اصطلاح شرعي آب مضاف شده باشد خاصيت مطهر بودن خود و صفا و روشني دادن را از دست ميدهد. علم از هيچ كس و از هيچ اصل و مصلحت نبايد دستور بگيرد يا تأييد و تبعيت نمايد. (41)
علم بايد مانند قاضي بيطرف و آزادهي وارستهاي باشد كه تنها حقيقت را جستجو نمايد و حقي را كه از حقيقت و از حق مطلق ناشي ميشود اعلام كند.
مسيحيت همان طور كه در بند «بازگشت و اعراض» (صفحه 126) توضيح مختصر داديم نميتوانست بيهراس و زيان، آزادي علم را بپذيرد و بگذارد مباني اعتقادي مؤمنين و مكتب منهدم گردد، (42) بنابراين تا آنجا كه زورش ميرسيد انكيزيسيون را به شدت اعمال ميكرد ولي به تدريج بدون آنكه صلح و سازشي برقرار شود عملاً نه تنها اجازه و آزادي در خارج از قلمروي خود را دادند بلكه براي باز خريد آبروي از دست رفته و اثبات عدم مباينت علوم با دين، هم تدريس و تربيت و اداره مؤسسات آموزشي را ادامه دادند و هم به تحقيق و تتبع پرداختند. در ميان محققين و كاشفين بعد از رنسانس به نامهايي مانند ماريوت (Mariotle (1620-1682)) در فيزيك و ماندل Mendel (1822- 1884) در زيستشناسي و كشف قوانين وراثت، بر ميخوريم كه كشيش بودهاند و امروزه در برابر دانشگاههاي دولتي ولائيك دانشگاههاي معتبر و مجهز كاتوليك وجود دارد.
اروپاي احيا شده در رنسانس و رها شده از قفس مسيحيت به زودي نائل بشكافتن پردههاي ضخيم جهل و رسيدن به حقايق محيرالعقولي در افقهاي ناپيداي جهان گرديده رشتههاي وسيعي از علوم را در گنجينه دانش خود قرار داد. ولي رفتهرفته چنان مغرور به اكتشافات و متكي به علوم گرديدند كه كساني مانند اگوست كنت، در جامعهشناسي تاريخي خود اديان آسماني را مكاتب واسطي از دوران قبل از بلوغ انسان دانسته علم را كاشف همه مجهولات و تكنولوژي و فن را حلاّل همه مسائل و مشكلات گرفته به بشريت وعدهي قريبالوقوع پيروزي و خوشبختي را دادند. براي عدهاي نيز علم (Science) قداست الهي و حالت خدايي يافته سيانتيست
(Scientist) شدند، غافل از آنكه علم مانند خود جهان و طبيعت، بينهايتي است كه هر قدر در وادي آن پيش برويم خود را جاهلتر و حيرانتر ميبينيم و علم در حد اعلي چراغي بيش نبوده به هر سمت آن را بگردانيم و هر جا كه بخواهيم برويم راهنماي ما خواهد بود ولي نه هدف ميتواند باشد، مانند خدا، و نه هدف دهنده يا هدف تعيين كننده.
فرزند خلف علم صنايع و فنون جديد يا تكنولوژي و ماشين گامهاي سرنوشتساز مهمي از قبيل اختراع چاپ، ماشين بخار و مولد برق برداشت ولي ماشين ضمن آنكه تواناييهاي ما و چارهسازيها را صد چندان و بيشتر كرده است از جهات ديگري و با همكاري سرمايه، مسائل و مشكلات جديدي را به وجود آورد و انسان را اسير خود نموده چهره دنيا را عوض كرده است. آدميزاد مانند بتپرستان كه خالق معبود خود بودند محكوم مصنوعات خويش گرديده و موجودي غير از آنچه آفريده شده است و بايد باشد شده. علم و صنعت از هر طرف با سرعت سرسامآور پيش ميروند در حالي كه اخلاق و معنويت يا ارزش انساني و خود انسان پيش نرفته و تكامل نيافته است. مشكلات و مصايب نيز يا به قوت وحدت خود باقي است و يا اگر از جهاتي بر طرف ميشود و اصلاح مييابد مسائل و بلاهاي نوظهوري از جهات ديگري سر در آورده ميبينيم كه من حيث المجموع بشريت روي خوش نميبيند و گرفتاريها و بيچارگيها رو به فزوني ميرود.
چ- ليبراليسم
ليبراليسم و دموكراسي به صورت نسبي و محدود، مانند اومانيسم از مواهب و مواريث يونان قديم است كه در رنسانس شكوفه مجدد زد. ميدانيم كه آزادي و آزادمنشي چون بسياري از ارزشها و خواستههاي انساني و به مصداق تُعْرَف الاَشْياءُ بَاَضْدا'دِه'ا، در نظامهاي استبدادي و طاغوتي يا جاهلي ديني مورد و معني پيدا ميكنند و عكسالعملها و اهدافي بودهاند در برابر اسارت و ظلم. آرامشي و آزاديخواهي از فقدان انصاف و عدالت ميخيزد نه آنكه مترادف با بي بندوباري و هوس راني بوده از فساد و كفر سرچشمه بگيرد. (43)
ده قرن سلطه مادي و معنوي كليسا و محدوديتهاي اسارت باري كه در تمام شئون دنيا و آخرت به وجود آورده منطق نهايي آن انكيزيسيون انسانسوز بود، مردم اروپا را تشنگان رهايي و شيفتگان آزادي ساخت و ليبراليسم را در چهرههاي مختلف ديني، فكري، علمي، حقوقي، سياسي و اجتماعي به وجود آورد يا زنده كرد. ليبراليسم به معناي آزادي دادن به انسان و به طبيعت و طبايع حاكم بر انسان، به شيوه ژان ژاك روسو و شعار «بگذاريد برود، بگذاريد بشود» (Laissez passer, laissez faire) كه در قرن بعدي پيشنهاد شد، الزاماً انكار خداواديان نبود بلكه آنها را در قالبي كه از تعليمات كليسا داشت غير عقلي و غير علمي ديده ميخواست جدا و مستقل از مذاهب، از مبادي فطرت و فتانتِ خداداديِ انسان و از نواميس حاكم بر طبيعت، كه با ديد علمي و تجربي شناسايي ميشد، استمداد نمايد.
به طور كلي اروپاييان در آزاديطلبي و در نهضتهاي مترقي معمولاً كليسا را مقابل ملتها و موافق با دولتها و جناح ارتجاعي ديدهاند. مثلاً در مقدمات انقلاب كبير فرانسه كه پادشاه يك مجلس شبه شوراي ملي از نمايندگان اشراف و روحانيون و مردم تشكيل داده بود چون رأيگيري به صورت طبقاتي انجام ميشد و رأي روحانيت به طرف اشراف ميرفت، ملّت با وجود تعداد خيلي بيشتر در اقليت قرار ميگرفت.
ح- سوسياليسم و كمونيسم
مكاتب سوسياليستي، كمونيستي و ماركسيستي، كه به كلي بيسابقه در يونان قديم و حتي ايران ساساني نبودند، و چند قرن بعد از رنسانس ظهور كردند، باز هم داعيهي اومانيستي، دفاع انساني و خصلت شديداً ضد كليسايي داشته ميخواستند به عوض انسان و فرد انسان، جامعه يا طبقاتي از جامعه را به جاي خدا يا كليسا و دولتها بنشانند. اولويت را به اقتصاد و به نيازهاي مادي دنيايي داده ايمان، اخلاق، معنويت و آخرت را متفرع بر اجتماع و اقتصاد و تابع مالكيت و افزار توليد ميدانستند. اينها، و مترقيترين و انقلابيترينشان، به ايدئولوژي و عقيده كه برگرداني از ايمان مذاهب است، و ميخواهند پايههاي عقلي و عاطفي و علميِ پسندِ روز باشد، و به انقلاب كه معادل تغيير دروني افكار و احوال و واژگوني نظامهاي ارزشي و حاكم است، اهميت بسزا ميدهند، ضمن آنكه توفيق و دوامشان را در تبليغ توأم با تحميل ميبينند.
مانند كليساي قرون وسطي در بحبوحهي اقتدار پاپي، خود را مسئول نظارت بر دولت و موكل بر امّت دانسته با در دست گرفتن قدرت مطلقه و سانسور انكيزيسيون وار بر تمام اعمال و احوال و افكار، ميخواهند مردم را در اسارت مطلقه خود در آورند. چنين مينمايند كه حزب كليسا باشد و دبير كلِ حزبْ خداي خلق باشد!
با وجود اين مشابهتها، به دليل آنكه مذهب تحمل مشقات و اميد به آخرت را توصيه و موعظه مينمايد و روحيهي غير انقلابي و غير مترقي دارد سوسياليسم و كمونيسم دشمنان سرسخت كليسا هستند و اينكه لنين ميگفته است مذهب ترياك جامعه است، منظورش همين جهت بود.
پانوشتها
1. صفحه 19 همان كتاب. راجع به پيشگامان اصلاح نيز به طور نمونه شرح مختصري را كه جواهر لعل نهرو و در كتاب «نگاهي به تاريخ جهان» (بخش اول صفحه 502) دربارهي وايكليف (Wycliff) و ژان هوس آورده است نقل مينماييم:
«يكي از كساني كه انتقاد آزادانه از كليسا را شروع كرد يك نفر انگليسي بود به نام «وايكليف» كه مردي روحاني بود و در دانشگاه اكسفورد مقام استادي داشت. از آن جهت كه او نخستين كسي است كه انجيل را به زبان انگليسي ترجمه كرده است بسيار مشهور ميباشد. تا وقتي كه وايكليف زنده بود توانست از خشم پاپ رم مصون بماند اما در سال 1415 يعني سي و يك سال پس از مرگش شوراي كليساي رم فرمان داد كه استخوانهايش را از گور بيرون بياورند و بسوزانند، و اين فرمان هم انجام گرفت.
هر چند كه استخوانهاي وايكليف را از گور بيرون آوردند و سوزاندند اما افكار او را نميتوانستند به آساني خفه كنند و دائماً انتشار مييافت. حتي اين افكار به سرزمين دور دست «بوهم» كه اكنون چكوسلواكي ناميده ميشود نيز رسيده و در آنجا «ژان هوس» را كه رئيس دانشگاه پراگ بود تحت تأثير قرار داد. پاپ رم «ژان هوس» را نيز به خاطر نظرياتش «مرتد» اعلام كرد اما از آن جهت كه در وطن خودش ميبرد و بسار محبوب بود اين اعلام ارتداد اثري نداشت. به اين جهت نيرنگي به كار بردند. امپراطور آلماني امپراطوري مقدس جان و سلامتي او را ضمانت كرد و او را به شهر «كنستانس» در سويس دعوت كردند كه در آنجا به او گفتند به خطاي خود اعتراف كند و از عقايد خود دست بردارد. او هم گفت تا خلاف عقايدش را ثابت نكنند و نپذيرد از عقايدش دست بردار نخواهد بود. به اين جهت برخلاف قول و ضمانتي كه براي حفظ سلامتي و جانش سپرده بودند او را زنده سوزاندند. اين واقعه در سال 1415 ميلادي يعني همان سال كه استخوانهاي وايكليف را هم سوزاندند، روي داد.
ژان هوس مردي جسور و با شهامت بود و ترجيح داد كه با مرگ دشوار و سخت جان بسپارد و آنچه را نادرست ميدانست به گردن نگيرد و قبول نكند. ژان هوس همچون يك شهيد راه آزادي وجدان و آزادي بيان عقايد جان سپرد. او يكي از قهرمانان مردم «چك» ميباشد و خاطرهي او هميشه مايهي مباهات و افتخار چكوسلواكي است.
شهادت «ژان هوس» بيهوده و بيفايده نبود. بلكه جرقهاي بود كه آتش قيام را در ميان پيروانش كه در «بوهم» بودند برافروخت. پاپ بر ضد پيروان او يك جهاد مذهبي و صليبي نداشت زيرا هميشه عدهي زيادي ماجراجويان و چپاولگران و ولگردان بودند كه از اين جهادها استفاده ميبردند. اين جنگجويان صليبي و مجاهدان راه دين به قول «ه ج.ولر» نويسندهي بزرگ انگليسي، «هولناكترين جنايات» را دربارهي مردم بيگناه مرتكب گشتند. اما همين كه سرود جنگي ارتش پيروان ژان هوس طنين افكن گشت مجاهدان صليبي فراري شدند و با كمال سرعت از راهي كه آمده بودند بازگشتند. اين مجاهدان جهاد مقدس تا وقتي كه ميتوانستند مردم بيگناه دهات و قصبات و دهقانان بيچاره را بكشند و غارت كنند از ذوق و شوق جنگي سرشار بودند اما همين كه جنگجويان منظم و پيروان استوار ژان هوس نزديك گشتند پا به فرار نهادند.
به اين ترتيب بود كه يك سلسله شورشها و قيامها بر ضد قدرت مطلقه و دستورات بيچون و چراي كليساي رم در سراسر اروپا آغاز گشت و اردوگاههاي رقيب يكديگر به وجود آمد و مسيحيت به دو شاخهي عظيم «كاتوليك» و «پروتستان» منشعب شد.
2. بازگشت همان توبه و پشيماني از عمل گذشته است. قرآن در مورد اهل كتاب و اهل نفاق در سه جا صحبت از «تابوا» مينمايد ولي پشت سرش «اَصْلَحُوا» ميآورد و شرط قبولي خدا يا رستگاري انسان از يك جا با گفتن وَبَيَّنوا» يعني بيان و اقرار روشن كردن، و در جاي ديگر با گفتن «واَعْتَصَمُوا بِاللّهِ وَ اَخْلَصُوا دينَهُم لِلّهِ»، كمال و مرتبه نهايي اصلاح را روشن ميسازد:
بقره 160/155 - الا الَّذينَ تابوا وَ اَصْلَحُوا وَ بَيَّنُوا فَاُولئكَ اَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَ ا´نا التَّوابُ الرّحيم.
آل عمران 89/83 - اِلا الذينَ ت'ابوا مِنْ بَعْدِ ذ'لكَ وَ اَصْلَحُوا فَاِنَّ اللّهِ غَفُورٌ رَحيمٌ
نساء 146/145- اِلا الّذينَ ت'ابُوا وَ اَصْلَحُوا وَ اَعْتَصِمُوا بِاللّهِ وَ اَخْلَصُوا دينَهُم' لِلّه...
مسيحيان اروپا بازگشت كردند ولي اصلاح را ناقص انجام داده دينشان را خالص براي خدا و خالي از شرك و ريا نكردند، حتي كالوَنْ جوان بيچارهاي را كه نداي توحيد خالص سرداده منكر تثليث شده بود زنده زنده سوزانيد. بعضيها هم كه چون چيز درستي برايشان عرضه نشده اشتباهات و خطاهاي گذشته را اقرار و اصلاح و بيان نكرده بودند اصلاً از خدا و از مذهب اعراض نمودند. بعضي به نيمه راه برگشتند و برخي به طرف افراط و به پرتگاه افتادند.
3. تفصيل مختصر اين جريان را در بخش گذشته، قبل از «بازگشت به سورهي حمد» در صفحه 101 ذكر كرده بوديم.
4. صفحه 50 همين كتاب.
5. جلد بيستم صفحه 510.
6. تاريخ تمدن جلد 20 صفحه 510.
7. غير از علي و امام حسن كه بعد از رسول اكرم (صلوات الله عليهم اجمعين) به خلافت و حكومت دنيايي رسيدند ما كدام زمامدار يا چند نفر را سراغ داريم كه قدمي از عدالت و حق فراتر نگذارده ديانت و تقوي را فداي سياست نكرده باشند؟ تازه مگر علي بن ابيطالب و حسن مجتبي در صحنه سياست و احراز قدرت موفق بودند و شكست نخوردند؟ براي آنها اصلاً پيروزي در حكومت هدف نبود و قدرت را به هر قيمت نميجستند. اصل در مكتب آنها تقوي بود و امامت.
8. اين جريان و نظاير آن را كه قبلاً در انكيزيسيون ايتاليا و سياستكاري پاپها ديديم داستان آن فقيه بزرگ نجف را به ياد ميآورد كه چاه آب منزلش در اثر آلودگي و ريزشي در مظان نجسشدن قرار گرفته بود و روي آن يك مسئله شرعي در محضر درس ايشان مطرح شد. فقيه وارسته كه ميديد راحتي خانگي و منافع مادي او تمايل به حكم پاكي چاه دارد و جواب مسئله مصون از غرض و وسوسه نخواهد بود دستور داد. چاه را پر كرده از حيّز استفاده بيندازند و آنگاه با ذهن مستقل و خالي از نفع و نظر مسئله را در جلسه طلاب مطرح كرد. هيچگاه محقق و قاضي يا حاكم شرعي كه نفع و نظر در كاري داشته باشد نميتواند خالصاً مخلصاً و بدون آنكه تحت تأثير جهل و هواي نفس قرار گيرد جانب خدا را بگيرد و امر به حق كند.
9. اصطلاحي بوده است براي بيماريهاي مقاربتي.
10. Laicisme - Secularisme.
11. در كشورهاي خاورميانه مسلمان چنين تصور و تبليغ شده است كه مسئله تفكيك دين از سياست كالاي تحميلي استعمار براي تضعيف و تسلط بر ما بوده است، در حالي كه قرنها قبل از آنكه چنين اصطلاحي يا فورمولي به گوش ما رسيده باشد اروپاييان براي نجات خودشان از اسارت پاپ و استبداد كليسا اين دارو را كشف و مصرف كرده بودند. بعدها كه روشنفكراني از مسلمانان يا از دين برگشتگان ما به مطالعه و به مسافرت اروپا رفتند به تشخيص خودشان و با قياس نادرست از اسلام آن را به اين صفحات ارمغان آوردند. كما آنكه محبوبيت يا نفرت از روحانيت نيز تعليم يا تلقيق خارجيان نبوده منشاء و علل داخلي مربوط به خودشان را دارد.
12. مانند Karlstadt (قرن 16)، Richard Simon مؤلف «تاريخ انتقادي عهد عتيق»، De Vaux مدير مدرسه كتب مقدسه اورشليم، Jean Astruc پزشك لوئي پانزدهم و Eichhorn
تا قبل از سقراط و افلاطون، تصويري كه مجسمهسازان و شاعران از خدايان ميكردند بيشتر جلوه زشت و زيباييهاي انسان را داشت، برخلاف اديان هندي و خاور دور كه معتقد به هستي كل و وحدت وجود بوده از انسان نيستشدن و استعفاي از لذت و مالكيت و شخصيت را ميخواستند، و كمال و ابديت را دو فنا ميبينند، در آيينِ شرك يونانِ باستان نقش عمده و كمال و جمال به انسانيت و انسان داده شده است.
(قرن هيجدهم) كه اسفار خمسه تورات را به لحاظ اصالت و استحكام سند به كلي در هم ميريزند. در قرن اخير نيز امثال روگه كه در كتاب منتشر شده خود در سال 1973 و با تجربهاي كه از شغل خود در پاسخگويي به خوانندگان انجيل در يكي از مجلات كاتوليك كسب كرده بوده است مينويسد «سؤال كنندگان وابسته به محيطهاي اجتماعي و فرهنگي متفاوت بوده خواستار توضيح درباره متوني هستند كه آنها را مبهم، نامفهوم و احتمالاً متناقض، بيمعني و پوچ يا افتضاحآور مييابند.» و بالاخره Kannengiesse استاد مؤسسه كاتوليك پاريس در كتاب «ايمان به احياء مجدد و احياء مجدد ايمان» با صحبت از دگرگوني عميق و انقلابي كه از زمان پاپ پي دوازدهم (1985-1939) در روش تفسير كتاب مقدس به وجود آمده است ميگويد «مطالب انجيلها در مورد عيسي را نبايستي كلمه به كلمه تلقي كرد، انجيلها مكتوباتي متناسب اوضاع و احوال و يا مبارزه و نبرد ميباشند و مؤلفان آنها به نقل سنن جماعتهاي خويش درباره عيسي پرداختهاند.»
13. Mauricc Bucaille جراح فرانسويِ كاتوليك مسلمان شده معاصر و مؤلف كتاب la Bible, le Coranet la Sciencc - چاپ هفتم پاريس 1976 با ترجمه فارسي تحت عنوان «عهدين، قرآن و علم» به قلم آقاي دكتر حسن حبيبي، نشريه حسينيه ارشاد، چاپ 1357 تهران، (مطالب فوق از متن اين كتاب گرفته شده است.)
14. براي مزيد استفاده، تلخيصي از فصل آخر كتاب را كه نتيجهگيري نهايي ميباشد نقل مينماييم: با مطالعات مشروحه در كتاب روشن شد كه معتقدات و نظريات متداول و مقبول در كشورهاي اروپايي راجع به متون كتب مقدس به هيچ وجه انطباق با حقيقت نداشته كتابهاي سه گانه الهي داراي منبع و منشاءهاي مشابه بوده به لحاظ كيفيت تأليف و اصالت يكسان نيستند.
عهد عتيق مجموعهاي از آثار ادبي نا هماهنگ به هم چسبانده شده در طي نه قرن است كه بعداً با اضافات و تغييرات مستمر چهره كاملاً دگرگون و ناشناختي پيدا نموده است.
انجيلها هدفشان شناساندن تعليمات مسيح در زمينه انجام رسالت زميني او بوده نويسندگان آنها ابداً شاهدهاي عيني وقايع نبوده فقط ميتوانستهاند سخنگويان جوامع يهودي - مسيحي مربوطه و حكايت كننده اطلاعاتي زباني رايج زمان خود در معرفي رفتار و گفتارهاي حضرت مسيح باشند. بنابراين نبايد تكيه بر اصالت و قد است تصورات و تفسيرات ارباب كليسا كرد.
تعدد منابع و روات قهراً باعث تناقضات و غلوگوييهاي در قضاياي منقول شده انجيلها از اين جهت شباهت به ادبيات حماسي افسانهاي قرون وسطي (مانند (Chanson de geste et Chanson de Roland دارد و در مواجههي جريانها و سرگذشتها با حقايق تاريخي و علمي لازم است رعايت احتياط كامل بشود.
مسلماً اختلافات آشكار اناجيل و مباينت بسياري از مندرجات آنها با مباني علمي جديد توأم با غيرقابل قبول بودن آنها باعث شگفتي عامه گرديده توجيه و تأويلها و سرپوش گذاشتنهاي مفسرين رسمي نيز كه متوسل به حيلههاي ادبي و لفاظيهاي فلسفي و هنري ميگردند، بيشتر ناراحتشان مينمايد.
اما وحي قرآن سرگذشت كاملاً متمايز از دو كتاب اول دارد. در حيات آورنده آن تماماً و مستقيماً شنيده شده، ضبط در حافظهها گشته و روي قطعات و اوراق نوشته شده و پس از جمعآوري، به همان صورت تا به امروز محفوظ مانده است، به طوري كه كمترين نقطه ضعف در اصالت آن ديده نميشود. ضمن آنكه قرآن ادامه دهنده كتابهاي پيش از خود است، خالي از تناقضها و اختلافات در متن و از دخالت آدميان بوده ويژگي بسيار مهم آن توافق كامل با اطلاعات و مباني علمي روز است. از جمله در آفرينش جهان و طوفان نوح، علاوه بر اين شامل نكات و نظريات علمي صحيحي است كه در زمان نزول آن براي مردم جهان به كلي مجهول بوده هنوز كسي آگاهي از آنها نداشته است. همچنين منظور و مفهوم بعضي از آيات مهم قرآن را تنها به روشنايي اكتشافات جديد ميتوان درك كرد.
در هر حال ادعاي بعضي از مستشرقين قديم كه قرآن از روي عهدين استنساج و اقتباس شده است تز غير قابل دفاعي بوده بسياري از اظهار و اعلامهاي قرآن به طور وضوح نميتوانسته است ساخته و پرداخته بشري در آن زمان باشد و ما حق داريم قرآن را نه تنها كلام وحي خدا بدانيم بلكه منزلت و موضعي بالاتر از كتابهاي ديگر به آن داده طعنهاي بر تمام تهمت و تأويلهاي بشري بشناسيم.
15. قرآن در خطاب به اهل كتاب (كه بيشتر علماي يهود منظور بوده است) اشاره به عادت آنها در اختفاء و تحريف و تبديل كتاب خدا مينمايد و يكي از مأموريتهاي خود را بيان مطالب بسياري را كه مخفي يا اختلاف ميكنند اظهار ميدارد (مانند بقره 78/73 - مائده 15/18 و 19/22 - نحل 76/78). از آنها ميخواهد تا دير نشده و خدا وجهههاي آنها را به پشت و گذشته برنگردانده يا گرفتار لعنتشان نكرده است به آنچه تأييدكننده كتاب خودشان ميباشد ايمان بياورند (نحل 76/78).
اجتهاد در اسلام نيز در نزد علماي تسنن در ابتدا به معناي فتوي به تشخيص و به رأي خود بود ولي بعدها به صورت استنباط مسائل جديد از كتاب و سنت بر مبناي تفقه و استدلال و مدارك عقلي مثبت درآمد كه علماي شيعه نيز آن را قبول داشتند.
16. Martin Luther (1483- 1546) كه از يك پدر دهقان در Eisleben متولد شد، معلم فلسفه در دانشگاه Erfurt (1505)، روحاني پيروا گوستين، كشيش رسمي در 1507. به عنوان دكتر در الهيات و به نام پل قديس در 1517 با اعلام 95 اصل خود در شهر Wittenberg ، پايهگذار اصلاح گرديد. بعد از سه سال منازعات كلامي محكوم به تبعيد شد و چون حكم تبعيد را در ملاءعام سوزاند به زندان افتاد. در مدت ده ماه پناهندگي خود در شهر Wartburg اقدام به ترجمه انجيل به زبان آلماني كرد و در سال 1525 ازدواج نمود.
17. Jean Calvin (1509 -1561) متولد شده در Noyan متوفي در ژنو، صاحب كتاب معروف و اديبانه Linstltution de la religion Chrإtienne در سال 1536 كه تشريح افكار و عقايدش ميباشد. پس از آزار و اخراج از فرانسه به سويس رفته در سال 1541 در ژنو مستقر گرديد و يك حكومت جمهوري روحاني Theئcratie Thإocentrique در آنجا به وجود آورد.
18. به طوري كه ديده ميشود بسياري از اين بازگشتها و ساده كردنها انطباق يا قرابت با آنچه در قرآن و اسلام خواسته شده است دارد. از قبيل نكات 1-2-5-6-7-8- ولي قبلاً گفته بوديم كه متأسفانه گام اساسي كه استعفاي از تثليث و منزه دانستن خداي قادر متعال از فرزند و همكار داشتن است برداشته نشده و رشد و جرئت آن را نداشتهاند.
19. جلد بيستم تاريخ تمدن صفحه 462.
20. همان جلد صفحه 466 و 427.
21. همان جلد صفحه 469.
22. همان جلد صفحه 460.
23. شوراي نيقيه اولين شوراي مسيحيت بود كه كليه انجيلهاي موجود در آن زمان را بررسي كرده از ميان 2000 نسخه 4 نسخه متداول امروزي را رسميت داد و بقيه را مطرود و ممنوع ساخت. اصول اعتقادي مسيحيان كاتوليك نيز در آن شوري تدوين و تصويب گرديده بوده است.
24. جلد 20 تاريخ تمدن صفحه 524.
25. گرانلاروس آنسيكلوپديك در ذيل كلمهي رنسانس چنين آمده است:
Cest autaur de 1400 que صanarchic et la cinfiusion. du Mayen Age finissant atteignait partout leur comble. L¨ Empire إtant sans autoritإ sans autoritإ devanl les princes. les villes et les ligues des chevaliers. des 1415-1420. la France إtait. victime des anglais et des Bourguignons ص Eglise romaine إtat affaiblie par le schisme. par les prإtentions des Eglises nationales et par le foisonnement des hإrإsies. lly eut un moment. a la fois trois empreurs rivaux et irais papes qui s'esommunieant mutuellement. Byzance se savait condannإe par صinvasion turque: صإconomie إtait en crise: des rإvolutions sociales إclؤtaient de Lubeck ؤ Florence. La pensإe scolastique glissait sur sa propre pente. se complaisant dans des abstractions compliquإes et dإbauchant sur un sceptimisme radical: la poإsie إpuisait les vaines formules de la courtoisie mإdievale et صart gothique internationale attaignait un phantastique sans prإcإdent dans صEurope chإtienne.
26. باز هم به نقل از گران لاروس در شرح مراحل رنسانس:
Le bilan de quiltrecento. on peut dire qاen lin de compte la Renaissance culturelle fut tout entiإre dominإe par pidإal de "retour aux sources". sur le plan religicux par la piإtإ intإrieure et la controntation avec صEcriture. sut le plan politique. jurididique. moral par pxemple de la Rome antique: sur le plan intellectuel par la redإcuverte des lextes classiques. Petude du gree et de phebret. Pappropriation du platon et des sages paiens legendairws: Sur le Plan de صart par صobservation de la nature. la rإflection scientitique et ص amour de ص Antiquitإ:
27. از همان دايرة المعارف:
Sous صinflaence de Michelet et de Burkhardt on a donnإ de la Renaissancc une dإlinition plue large. On y a vu une rإaction contre Pesprit thإologque et autoritairc du Mayen. Age. une "dإcouverte de Phomme et Phommet et du monde" Pإclosion d¨une individualisme libre. critique et souvent paganiste.
28. در متون و معتقدات مسيحي به توبهي آدم و پذيرفتهشدن آن از طرف خدا و به اصطفا يا ارتقاء او به مقام نبوت، ظاهراً اشارهاي نيست و آدمي به طور كلي موجود مقصر و بيچارهاي ديده ميشود كه ابداً شباهت به آدميزاد خليفه اللّه قرآن و به اومانيسم اسلام ندارد.
29. در مقابل اين روحيه و مكتب، چقدر اصرار در قرآن ميبينيم كه دعوت خدا و رسول از ما دعوت به زندگي و احيا معرفي گردد و سپس مابين خدا و انسانها هرگونه واسطه و فاصله و بيگانگي برداشته شده او را به ما نزديكتر از رگ گردن خودمان ميداند و خدا را ميان شخص و دل او جا ميدهد: انفال 24/24- يا ايّها الّذين آمنوا استجيبو اللّه و للرّسل اذا دعا كم لما يحييكم و اعلموا انّ اللّه يحول بين المراء و قلبه وانّه اليه تحشرون (اي كساني كه ايمان آوردهايد. به خدا و رسول كه شما را به آنچه زندهتان مينمايد دعوت ميكند، جواب مثبت بدهيد و بدانيد كه خداوند حايل ميان شخص و دل او ميباشد و اينكه به سوي او گردآوري و محشور ميشويد). علاوه بر اين، هم تمام نعنتها را ميگويد خدا براي تمتع شما آفريده ميخواهد. به دور از اسراف و افساد بهرهمند از آنها بشويد و هم بني آدم را كرامت داده و بر اكثر موجودات فضيلت بخشيده است يگانگي انسان با خدا را قرآن بدان جا ميرساند كه ميگويد كساني كه خدا را فراموش كنند خودشان را فراموش كردهاند و پيغمبر گرامي ميفرمايد من عرف نفسه فقد عرف ربه (هر كس خود را بشناسد پروردگارش را شناخته است).
30. Jean Jacques Rousseau (1712- 1778).
31. در اينجا باز به تمايز اسلام و اعجاز قرآن بر ميخوريم كه نه تنها طبيعت و محسوسات خلقت را بيگانه نگرفته و متوسل به جدالهاي فلسفي و لفاظيهاي ادبي نشده است بلكه با توجه تام به طبيعت به عنوان «آيات خدا» تكيه بر آن در اثبات صانع جهان، ارائه آخرت و تعليم و تربيت انسانها كرده است.
32. اينكه در زبان عربي مَلِكْ و جمع آن مُلوك به معناي پادشاه و پادشاهان، يا مالِك و مَلْك به معناي دارنده و درايي از يك ريشه است ملازمهي آن دو مفهوم و ناشيشدن حاكميت از مالكيت را در تاريخ قديم نژاد سامي ميرساند.
33. رجوع شود به شرحي كه در اين باب از قول ويل دورانت در پايان بحث «اوج اقتدار كليسا» در صفحه 37 آوردهايم.
34. گران لاروس آنسيكلوپديك در ذيل واژهي رنسانس و در تشريح جريانهاي قرن چهاردهم:
Seule صItalie restait en apparence rإfrataire au mouvement gإnإral de concentration - vrai laboratoire de systإmes
politiques divers.
35. ولي نبايد فراموش كرد كه استعمار اگر از نظر ما شرقيها خيانت و جنايت محسوب ميشود اروپاييان آن را آباد كردن مناطق عقب ماندهي محروم و متمدن كردم وحشيان نادان ميدانستهاند و از اين جهت فرق اصولي با انكيزيسيون براي تحميل ايمان و عبادت خدا و با آدمكشيهاي انقلابيون مدعي نجات خلق ندارد.
36. Roger Garaudy متفكر و مورخ استاد فلسفه معاصر فرانسوي صاحب كتاب Appel aux vivants كه قبلاً در صفحه 77 نام از او برده بوديم.
37. در ايران و مشرق زمين مسلمان البته وضع به نحو ديگر بوده نه فلسفه تاريخي ماركس در اينجا قابل انطباق و اجرا است و نه سيستمهاي جامعهشناسي سياسي ديگر اروپا و آمريكا. همان طور كه ميدانيم قبل از تماس ما با اروپا و ايجاد اولين پايگاههاي تجارتي و نظامي پرتقاليها و انگليسيها و به طور كلي نفوذهاي استعماري و استيلايي ابرقدرتهاي شرق و غرب اروپا، از قرن هفدهم به بعد، كشورهاي مسلمان در برابر تازه واردين مسيحي كه آنها را به چشم «كافر» نگاه ميكردند و بيشتر به خاطر دين و آداب تا به خاطر استقلال و آب و خاك، عكسالعمل نشان داده عِرق ديني آنها در چهرهي مذهبي و وحدت «ملي» به جوش آمد. حفظ دين و آيين هماهنگ با حفظ آب و خاك و دفاع از مليت شد و ملت و روحانيت هم صدا گشتند. به اين ترتيب انديشههاي ملت و مليت به مفهوم جديد nation.) و (peuple در برابر خارجيهاي كافر و دولتهاي ظالم متكي بر آنها در ايران به وجود آمد. اصطلاح ملت كه در قرآن و زبان عربي به معناي شريعت و مذهب است در ميان ما تحول معني و ترادف با شَعْب قرآن كه عربها به جاي peuple و nation به كار ميبرند. پيدا كرد. ملت و مليت اگر چه در تماس و تسلط اروپاييها به وجود آمد ولي به هيچ وجه ارمغان تحميلي آنها و عليهالسلام و استقلال ما نبوده بالعكس براي حفظ مذهب و دفاع از مملكت ساخته شد و معرف وحدت اسلام و ايران در زبان فارسي گرديد. كما آنكه ملي بودن و مليگرايي نيز، لااقل در ايران، كالاي صادراتي استعمار براي معارضه با قرآن و اسلام و مسلمانان يا بازگشت به نظام شاهنشاهي و آيينهاي باستاني نبوده و نيست. سلطنت پهلوي كه استقرار خود عليرغم ملت را در اتكاء به بيگانگان و امحاء اسلام ميديد به افتخارات باستاني و احياء نظام و سنن شاهنشاهي پرداخت. آنها نيز با مليون و مليت كه عجين شدهي با اسلاميت و ضد استبداد است و نه رنگ عربيت دارد و نه عصبيت نژادي، ميانه خوبي نداشتند.
اما انديشهي دولت كه بعدها در ترجمهها gouvernement و إtat به كار رفته است در مشرق. زمين اسلامي و مخصوصاً در ايران شيعه وجود داشته است. در تاريخ مشرق زمين حاكميت و آمريتي كه مانند فئوداليسم اروپا از مالكيت اراضي ناشي شود وجود نداشته، اگر چه مَلِك و مُلْك هم ريشهاند، مردم و جوامع سامي و آرياييهايي كه به ايران زمين آمدند در قالب قبيله و ايل و طايفه متشكل و مشخص ميشده هم مالكيتها و فعاليتها حالت اجتماعي اشتراكي ناشي از خانوار را داشته است و هم رياست و آمريت كه از ابوت و شيخوخيّت ناشي ميشده مشروعيت طبيعي داشته است.و چون طينت قبايل و ايلات صحرا گردي است و زندگي زراعي غالباً بر شهرنشيني غلبه داشته است موضوع مسكن مستقر و وطن ودولت در فرهنگ باستاني ما چندان مطرحنبوده است.خصوصاً كه هر چند سال با حمله و هجومي كه ايلاتوعشايرداخلي يا قبايل نيمه وحشي خارجي به آباديها و شهرها مينموده مالكيت و سلطنت را به غصب ميگرفتند، انديشه وطن يا ميهن نميتوانست قانونيت و حرمت خود را حفظ نمايد.تنها چيزي كه وحدت ريشهدار پيدا كرد مذهب بود كه موجد مليّت شد.
به نظر ميآيد اصطلاح دولت به معناي حاكميت مركزي و قدرت قاهر قانوني، در ايران تشيع، مانند ملت و ناشي از تضاد و عكسالعملي در برابر خلافت و حاكميتِ غير مقبول و موروثي خلفا بوده باشد. ايرانيان از ابتدا طالب قدرت و حكومتي بودند كه عربي و شخصي خانوادگي موروثي نبوده «بگردد» (ريشه كلمه) و مجري حق و متعهد در برابر حقيقت باشد، همان طور كه در دعاي افتتاح ميخوانيم كه اَللهمَّ اِنّا نَرْغَبُ اِلَيْكَ في دَوْلةٍ كريمَةٍ تَعِّزبِهَا الاِْسلا'مَ وَ اَهْلَهُ وَ تُذِلُّ بِها النّفِاقَ وَ اَهْلَهُ. در القابي هم كه در دستگاههاي حكومتي ديالمه و صفويه و قاجاريه (مانند عضدالدوله، سيفالدوله، مشيرالسلطنه و نظام الملك) ميبينيم، دولت و سلطنت در همان مفهوم حكومت مركزي مدير مملكت به كار برده شده است، ضمن آنكه به خود لقب مظفرالدين، ناصرالدين و سيفالدين هم ميدادهاند.
38. Francis Bacon (1561-1626)
39. Renإ Descartes (1561-1650)
40. Emanuel kant (1724-1804)
41. هرگونه قيد و شرط كه روي علم بگذاريم، مثلاً بگوييم علوم انساني در جهانبيني ماركسيستي يا علوم انساني با معيارهاي اسلامي در مكتب خداپرستي، آن علم را از كليت و اصالت انداخته ارزش و اعتبارش را محدود و مترداف با خود مكتب و جهانبيني مورد نظر كرده دور و تسلسل باطل به وجود آوردهايم. علمي و بخشي مثلاً به نام جامعهشناسي از ديدگاه سرمايهداري يا از ديدگاهاسلام اشكال ندارد و ميتواند شعبهاي و فصلي از جامعهشناسي در اين دو مكتب باشد اما جامعهشناسي صحيح و كامل چيزي است كه به دنبال شناخت جامعهها، هرگونه كه هستند و تا به حال بوده يا خواهند بود، چه خوب و چه بد، برود و جوامع بشري را با كيفيات و واقعياتش بدون دخالت نظريات و خواستههاي خودمان به ما بشناساند. در غير اين صورت و هر گونه تحديد و تخصيص رشتههاي علوم ضمن آنكه خيانت به علم ميشود خدمتي هم به اسلام يا به مكتب مورد علاقه نمينمايد.
42. اما قرآن و اسلام چون مطمئن به خود و معتقد به علم است از ابتدا، هم استقبال از علم كرد و هم استقلال آن را شناخته است. هميشه كساني كه اطمينان به حقيقت و حقانيت خود داشته باشند. از آزادي انتقاد و بيان و از عرضهي نظريات مخالف يا از آگاهي و اكتشاف باك ندارند. قرآن قدم بالاتر را هم گذاشته آنجا كه ميفرمايد: وَ يَري اَلَذينَ اوتُوا العِلَم الذّي اُنْزِلَ اِلَيْكَ مِنَ رَبِّكَ هُوَ الحَقّ وَ يَهْدي اِلي' صِرا'طِ العَزيز الْحَميد (سبا 6/6 - و كساني كه دريافت علم كردهاند ميبينند، يا خواهند ديد، و گواهي ميدهند كه آنچه برتو از ناحيه پروردگارت نازل شده است همان حق است و به راه خداي عزيز حميد رهبري مينمايد) در واقع علم را مافوق و گواه تأييد كننده خود قرار ميدهد. سفارشهاي فراوان قرآن درباره تعقل، تدبر، تفكر و علم، در توصيف توصيههايي مانند: قُرا´ناً عَرَبّياً لَعَلَكُمّ تَعْقِلُون، قُرا´ناً عَرَبيّاً لِقومٍ تَعْلَمُون يا لَعَلَّهُم يَتَفَكِّروُن، تمام اينها نشانههاي اصالت و حاكميت داده به عقل و فكر و علم است. قرآن دانش و بينش آدمي را چون چراغي كه بايد بيپرده و تابنده باشد به استمداد دعوت ميكند و به استخدام انسان در ميآورد.
البته براي علم در تفاسير قرآن و در احاديث و تعليمات اسلامي تعريفها و تحديدهاي گوناگون دادهاند و هر مكتب و مشربي خواسته است آن را در قالب معتقدات خود قرار دهد. اما تا آنجا كه خداوند از روز ازل در جمع فرشتگان اعلام مشيت براي جعل خلافت نموده خبر از خلقت آينده آدم ميدهد، آدمي كه سفك دماء و افساد در زمين خواهد كرد، و براي اثبات حقانيت خود و صلاحيت آدم در معبود ملائكشدن به او تعليم اسماء مينمايد، علمي را كه به آدمي و به انسان داده ميشود نميفرمايد علم الهي يا علم ايماني و ملكوتي و غيره بلكه علم اسامي كه «موسوم» را به لحاظ كم و كيف آن به ما ميشناسد. پس علم ازلي و علمي كه خداوند به آدميان داده و ميدهد و او را به كمال و به مقام برتر از ملائكه ميرساند، معرفت كامل و شناسايي خالي از خلل و تلبيسها است، شناخت اشياء و امور است، همان مفهوم لوژي (Logie) را دارد كه در عناوين ژئولوژي (زمينشناسي)، سوسيولوژي (جامعهشناسي)، اژبپتولوژي (مصرشناسي) يا ايسلامولوژي (اسلامشناسي) آمده و فارغ از هر نوع ملاحظه و مصلحتانديشي يا قيد و دستور ميباشد.
43. كما آنكه در كلمه طَيبّهي لااِلة اِلاَ اللّه معبودهاي بشري باطل پهلو به پهلوي خداي قادر واحد آمدهاند و رسالت پيغمبران نجات انسانها از پرستش بتهاي جهل و جور بوده است. اگر جاهليتهاي تجسم يافته در بتهاي مصنوعي و طاغوتها برخاسته از استغنا، عصيانها، استكبارها و استعلا، وجود نميداشت و بشر زنجيرهاي بندگي برگردن خود نميگذاشت، اطاعت و عبادت به خدا موضوعيت پيدا نميكرد. همان طور كه در عالم حيوانات كه غير مختار و غير منحرفاند نبوت رخ نداده است و در عالم انسانها هميشه بعثت رسل در امتهاي گراييده به شرك و فساد و به ظلم و گمراهي تحقق داشته باشد. قرآن و اسلام توقف در آزادي از اسارت طاغوتها و حاكميت شيطان نكرده در كلمهي طيبّه بلافاصله بعد از لااله و نفي معبودهاي ناحق، خداي واحد شايسته عبوديت را معرفي مينمايد، ولي فلسفههاي ليبراليستي در نيمه راه سلبي يا منفي استبدادها متوقف شده انتخاب خداي جايگزين آنها را آزاد گذاردهاند، غافل از آنكه به اين ترتيب خدايان ديگري، يا اسارتها و طغيانهايي، خِردها و دلها را مسخر خود مينمايد.
با تشکر فراوان از زحمات شما که چنین سایت پر محتوایی در اختیار عموم قرار داده اید.
دوستان اگر امکان دارد نوشته یا سخنرانی مهندس بازرگان تحت عنوان سازگاری ایرانی را برای من ایمیل کنید
متشکرم