5- فصولي از كتاب راه طي شده
18 شهريور 1385 ساعت 15:47
قانون لاوازيه يا اصل بقاي ماده
لاوازيه حقيقتي را اعلام كرد كه كاملاً تازگي داشت و هنوز هم شايد متقدمين ما منكر آن باشند:
"Rien ne se perd, rien ne se crإe"
«در اين دنيا هيچ چيز معدوم و هيچ چيز موجود نميشود»
تفسير اين كلام در مقابل زوالها و محو شدهها و رفتهها اين است: هرچه هست تبديل و تحول است.
قبلاً تصور ميكردند علفي كه گاو خورد مجذوب بدن او شده است. هيزمي كه در اطاق ميسوزانند و با ترازو به قدر يك من مثلاً از دكان علّاف خريدهاند تبديل به يك جرم لطيف بيوزن كه آتش است شده و اندكي «دخان» از آن برخاسته متفرق و معدوم گشته است و تنها سفلي كه باقي مانده مختصر خاكستر ته اجاق ميباشد. لاوازيه ثابت كرد كه چنين نيست. اجرام از بين رفتني نيستند. حاصل جمع اوزان اجسامي كه در يك فعل و انفعال شيميايي «يا حياتي» وارد و خارج ميشود از دو طرف مساوي است. فعل و انفعالهاي شيميايي و پديدههاي فيزيكي و آثار حياتي نه چيزي را معدوم و فاني ميكنند نه بر وزن عالم مثقالي ميافزايند: عالم از لحاظ جرم يا بعرف ما از لحاظ وزن ثابت است ولي البته صورتها در حال تكوين و فنا ميباشد.
اين قانون يا اصل را كه در حقيقت اولين نداي انكار فنا و اعلام ابديت به زبان بشر است اصل بقاي ماده ميگويند. (Principe de conservation de la matiةre)
اصل اول ترموديناميك يا اصل بقاي انرژي (1)
تقريباً صد سال بعد از لاوازيه يك شيميست ديگر فرانسوي موسوم به برتلو به قانون تجربي ديگري برخورد كه به نام قانون «حالت ابتدايي و حالت انتهايي» (Loi de l'إtait initial et de l'إtat final) معروف شد.
به موجب اين قانون براي انجام يك فعل و انفعال شيميايي مفروضي مثلاً براي تهيه يك واحد شيئي كه بايد از تركيب دو جسم الف و ب درست شود هميشه بايد يك مقدار حرارت معين ثابتي صرف كرد اعم از آنكه اين عمل را در حالت محلول يا در حالت خشك، در سرما يا در گرما سريع يا بطئي و به هر طريق و واسطهاي كه بخواهيم انجام دهيم. و بالعكس وقتي شيئي مجدداً با اجسام تركيب كننده يعني الف و ب برگشت داده شود عيناً همان مقدار حرارت را پس خواهد داد. به طوري كه در آخر عمل و بازگشت به حالت اوليه نه حرارتي توليد و نه حرارتي ضايع گرديده است.
از اينجا نتيجه گرفتند كه حرارت نيز ثابت و باقي است و مانند ماده نه از بين ميرود و نه خلق ميشود.
نظير اين حرف را لاپلاس دربارهي «كار» يا انرژي مكانيك زد و قانون «ثبات كار» را اعلام نمود. به موجب قانون ثبات كار كه قانون تجربي است هيچ دستگاه مكانيك و ماشين نميتواند ايجاد كار نمايد. اگر ما به وسيله يك اهرم موفق ميشويم با بازوي ضعيف خود يك سنگ صد مني را از جاي خود تكان دهيم درست است كه بر آن طرف اهرم با دست خود زور كمتر از صد من وارد آوردهايم ولي در عوض دست ما مسافت بيشتري را پيموده است به طوري كه حاصل ضرب قوه در مسافت طي شده در هر دو طرف اهرم يكسان ميباشد و عيناً آنچه بازوي ما كار كرده است سنگ گرفته است. ضمناً عين اين كار را در صورت برگشت و سقوط به زمين ميتواند پس بدهد.
اين دو قانون - ثبات حرارت و ثبات كار - هر يك در جاي خود يعني در مواردي كه فقط يكي از دو عامل حرارت يا كار در ميان ميآمد صحيح بود ولي در حالت كلّي يعني در اسبابهايي كه مانند موتور اتومبيل و ماشين يخسازي هم حرارت مصرف ميشود و هم كار توليد ميگردد، حرارت و كار هيچ يك به تنهايي ثابت و باقي نميمانند و قوانين فوق صدق نميكند بلكه ممكن است مثلاً حرارت معدوم و كار پديدار شود يا كار به مصرف رسيده حرارت ايجاد گردد. ولي تجربه نشان داده است به جاي چيزي كه ناپديد ميشود معادل آن از نوع ديگر توليد ميگردد. به طوري كه مجموعه كار و حرارت كه هر دو منبع قدرت يا انرژي ميباشند در طبيعت ثابت است.
اين اصل كه بعداً به كليه انواع انرژيها اعم از انرژي حرارتي و كار و انرژي الكتريك و نور و صوت و غيره تعميم داده شد و يكي از پايههاي علم ترموديناميك ميباشد اصل ثبات انرژي (Conservation de l'إnergie) ناميده ميشود.
مفهوم اصل چنين است: انرژيها ممكن است به يكديگر تبديل شوند ولي مقدار كلّ انرژي موجود در دنيا ثابت و لايتغير است.
مثلاً بخار آبي كه در نتيجهي تشعشع خورشيد از سطح درياها به بالاي جوّ رفته ابرها را تشكيل داده است بهصورت باران به زمين ميريزد و رودخانهاي راه ميافتد. انسان از سقوط آب استفاده انرژي نموده آسيابي را ميگرداند يا توليد برق ميكند اين برق را به شهر ميفرستد. در آنجا برق را به مصرف متعدد ميرساند در چراغ تبديل به روشنايي يا در بخاري تبديل به حرارت ميكند و يا آنكه به وسيلهي موتور واگونها و ماشينهاي سنگين را به حركت درميآورد... همه اينها همان انرژي تشعشعي خورشيد است كه در تسخير انسان درآمده است و پس از مصرف باز معدوم نميشود. مثلاً روشنايي چراغ وقتي به اشياء ميرسد به صورت حرارت جذب ميشود. كار ماشينها نيز يا يا در نتيجه بالا بردن شيء سنگيني در آنجا ذخيره ميشود و يا اغلب اوقات در اثر اصطحكاك و غيره به صورت حرارت درميآيد. كليه اين حرارتها نيز يا در يك محيطي محفوظ ميماند و يا متفرق و منتشر ميگردد به طوري كه ديگر براي ما محسوس نخواهد بود ولي در هر حال معدوم نميگردد.
موقعي كه اصل ثبات انرژي در دنيا اعلام شد بيشتر از يك قرن از اعلام اصل ثبات ماده گذشته بود و دانشمندان متعددي از ملل مختلف فرانسه، انگلستان، آلمان در اين زمينه كار ميكردند كه بعضي از آنها مسيحي خداپرست و برخي بيعقيده بودند ولي هيچ يك با اين قصد و احتمال كه جاده قيامت را پاك ميكنند نبودند!
خويشاوندي ماده و انرژي
به چشم فيزيكدانها سراسر دنيا با تمام اطوار و الوان خود و با وجود حركات و اعمال گوناگون دو چيز بيشتر نيست. به هر جا دست بزنيد يا هر چه ببينيد و بشنويد يا ماده است يا انرژي آنچه در برداشتن سنگيني ميكند، زيرا انگشتان حس ميشود يا ميتواند مانند باد فشاري ايجاد كرده اشياء سبك را به لرزه درآورد ماده است. آنچه چنين نيست و مثل گرما و روشنايي و جريان برق و غيره سوار بر ماده و مؤثر بر ماده ميباشد انرژي است.
ضمناً مواد موجود در طبيعت گو اينكه لاتعدّ و لاتحصي هستند قابل تبديل به يكديگر و تركيب و تجزيه بوده دست آخر منتهي به شصت هفتاد عنصر ساده خالص ميشوند و همين عدّه قليل عنصر است كه مصالح اوليهي دنيا را تشكيل داده تمام زمين و كرات آسمان از آنها ساخته شده است.
اما انرژيها تماماً از يك فاميلاند. همسنخي و همنوعي كامل ما بين آنها برقرار ميباشد.
اين فكر كه حاليهي نيز به طور كلاسيك مقبول است و در بيشتر از صدي نود و نه موارد تجربي عملي به كار برده ميشود مدتها در مغز فيزيكدانها و شيميستها و بلكه كليهي دانشمندان متأخر جزو بديهيات محسوب ميشد و در نظر آنها جدايي كامل مابين ماده و انرژي وجود داشت.
از طرف ديگر مواد و انرژيها نيز به صورت ظاهر خود را به انسان كاملاً بيگانهي از يكديگر نشان داده كوچكترين ابزار آشنايي و قرابت خانوادگي نمينمودند. تا آنكه در اواخر قرن اخير يكي از افراد خانوادهي مواد در مقابل كنجكاوي پيركوري بالاخره راز فاميل را بروز داد: پيركوري كه تحقيقاتش را بعداً زن او مادام كوري تعقيب نمود متوجه شد فلز راديوم اشعهاي از خود صادر ميكند و داراي فعاليت تشعشعي است. به اصطلاح راديو اكتيف ميباشد. فوراً اين سؤال پيش آمد كه اين جسم اشعه را از كجا ميآورد و چه گنجي درون آنها نهفته است؟ اگر از خود مايه ميگذارد حال كه درجه حرارت و بار انرژي آن تغيير نميكند قاعدتاً بايد از وزنش كاسته شود همين طور هم بود: ازمادهي راديوم كاسته ميشد و انرژي تشعشعي بيرون ميداد. به اين ترتيب سرّ نهايي آشكار شد و يك گوشه از پردهاي كه ميليونها سال بود دو دسته از موجودات عالم در خفاي چشم بشر پشت آن روابط خود را انجام ميدادند بالا زده شد... تحقيقات و تجربيات بعدي معلوم كرد كه اين مطلب كلّي است و تبديل ماده به انرژي مسلم ميباشد. مثلاً خورشيد كه ولينعمت ما و تقريباً مصدر كليه انرژيهاي روي زمين ميباشد دقيقهاي 250 ميليون تن از جان خود را براي اولادها از دست ميدهد.
اگر ماده به انرژي تبديل ميشود براي آن است كه انرژي و ماده دو صورت مختلف از شيء واحدي هستند.
حقيقت ماده
تصور اينكه ماده كثيف مرده بيحركت انرژي باشد البته بسيار دشوار است توضيح اين مطلب را نيز از خود ماده و مخصوصاً آنجاهايي كه با انرژي الكتريك بالخصوص گلاويز ميشود خواستند.
سابقاً شيميستها گفته بودند كه اجسام را ميتوان قطعه قطعه كرد بدون آنكه مانند موجودات زنده بميرند يعني خواص خود را از دست بدهند. اما اين عمل تقسيم و تفكيك حدّي دارد. بالاخره به جايي خواهيم رسيد كه اگر جسم را خورد كنيم قطعات حاصله ديگر مانند قطعهي اوليه نخواهند بود. اين آخرين جزء را (كه البته به چشم ديده نميشود) ذرّه يا مولكول مينامند و قطعات حاصله از ذرّه كه تشكيل دهندهها يا تركيب كنندگان آن هستند اتم ميباشند.
تا 50 سال پيش علما پا از اتم پايينتر نگذاشته آن را آخرين عنصر سازندهي مواد يعني عنصري كه ديگر قابل تقسيم و تجزيه نبوده جز خود چيز ديگري نيست ميدانستند. اما شيميستها در محلولهاي رقيق مواد شيميايي و همچنين وقتي در درون يك گاز رقيق تخليه الكتريك به عمل ميآيد وجه خاصي از فعل و انفعال و طرز برخورد مواد را ديدند. فيزيسينها نيز در عبور دادن جريان الكتريك از داخل محلولهاي شيميايي و گازهاي رقيق آثاري ديدند كه ناچار شدند پاي تقسيمات بعد از اتم را در ميان آورند. بالاخره دو دسته دانشمندان فوقالذكر و دستهي جديدي كه به نام فيزيكوشيميست از اتحاد آنها تشكيل شد پس از تجربيات و محاسبات به اين نتيجه رسيدند كه اتم با آنكه سرتاسر آن به قدر يك ده هزارم ميليمتر قطر ندارد خود عالمي است پهناور داراي خورشيدي در وسط به نام هسته كه دور آن طبق نظام معين يك عده كرات به نام الكترون پروانهوار در حال گردش سرسامآور ميباشند. و عجب آنكه اين هسته و آن الكترونها ابداً اجرام مادي نبوده بلكه هسته بار الكتريك مثبت و الكترونها بار منفي است!
خلاصه آنكه مادّه هم آن طوري كه ما خيال ميكنيم مادّه نيست. يك ذخيره بسيار متراكم متكاثف انرژي است. مثلاً يك گرم خاك عبارت است از ذخيره آن قدر انرژي كه از محصول يكسال كارخانه برق تهران تجاوز مينمايد.
اختلاف عناصر مادي مختلف مانند آهن و ذغال و اكسيژن با يكديگر بر سر تعداد الكترونها و طرز قرار گرفتن آنها ميباشد. به طوري كه ممكن است در نتيجهي تغيير دادن اين نظام جسمي را از صورت اوليه خارج نموده به صورت جسم ديگر درآورد و آرزوي كيمياگران را عملي ساخت (2) ضمناً در نتيجهي تغيير يافتن نظام الكترونها طيف نوراني و اشعهي ايكس و غيره صادر نمود.
فعل و انفعالهاي شيميايي مواد آثار سطحي كوچكي هستند كه در الكترونهاي خارجي رخ ميدهد و هستهاي كه در وسط است به كلي بر كنار و مصون از عمليات عميق شيميايي ما ميباشد.
اخيراً بنا به تحقيقات جديد معلوم شده است كه هسته نيز به نوبهي خود از ذرّات مثبت به نام پروتون و ذرّات منفي شبيه الكترون تشكيل شده است و تمام اينها بار الكتريك يعني انرژي ميباشد.
به طور خلاصه تمام آن دعواها كه علماي قديم بر سر جسم و ذات و مادّه و روح ميكردند به اينجا ختم شد كه جز انرژي چيز ديگري در بين نيست و مقدار كلّ انرژي موجود در دنيا يا به عبارت اخري مقدار كلّ دنيا ثابت و لايزال است!
منظرهي خيالي و منظرهي واقعي دنيا
در اينكه آنچه ما ميبينيم و حس ميكنيم حقيقت دارد حرفي نيست. در اين هم كه حقيقت اشياء غير از آن است كه ما ميبينيم باز حرفي نيست!
تصويري كه ما در ذهن خود از دنيا ميكنيم و رنگ و بعد و وزن كه براي اشيا دور و بر خود قائل ميشويم صد در صد مخلوق خود ماست. مثلاً اگر گلي را زرد و گل ديگر را سرخ ميبينيم اختلاف براي اين است كه سطح خارجي گل اول اشعهي نوراني صادره از خورشيد همه را جذب ميكند جز طيف زرد را، و دومي همين عدم تمايل را با طيف قرمز ابراز ميدارد. بنابراين هيچ كدام نه زرد است نه سرخ. و تازه زردي و سرخي دو نوع طرز احساسي است كه اعصاب چشم ما از دو اثر مختلف مينمايد و الاّ در خارج چيزي جز دو ارتعاش مشابه ولي با طول موجهاي مختلف وجود ندارد به طوري كه ميتوان گفت دنيا را تاريكي محض فرا گرفته است همچنين اگر بگوييم همه جا حتي آنجاهايي كه براي ظلمات ظلمات است روشن و هويداست باز غلط نگفتهايم!
همين طور اگر ما يك قطعهي فولاد را صلب و سخت ميپنداريم نه براي آن است كه هيچ فضاي خالي داخل فولاد وجود نداشته باشد. خير. الكترونها و هستههاي فولاد حتي به اندازه يك صد هزارم حجم آن قطعه را هم اشغال نكردهاند. بقيهي جاها خالي خالي است. مع ذلك دست ما راه ندارد وارد اين حفرههاي فراخ شود. سوزن هم با همهي ريزي و تيزي نميتواند جا براي خود باز كند! براي آنكه ذرات الكترون كه مشغول گردش دور هستههاي خود هستند و قواي جاذبهاي كه مابين ذرات وجود دارد مانع نفوذ هر شيء بيگانه ميشود. ولي نبايد تصور كرد كه هستهها و الكترونها اجرامي هستند كه جاها را براي خود اختصاص داده باشند. ابداً! اينها به هيچ وجه اشيائي كه هيكل و جسميت و سختي داشته باشند نيستند! يك قطعهي فولاد كه آن را تودهي خاكستري رنگ سنگين سخت داراي ابعاد محدود فرض ميكنيم در حقيقت نه رنگي دارد نه وزني، نه سختي و نه چيز ديگر. بهطوري كه گفته شد فقط تمركز يا خزينهاي است از يك مقدار انرژي همچنين است يك تنهي درخت، يك مورچه و يك قطرهي آب. اينها تمام تودههاي متكاثف انرژي هستند. اختلاف طرز اجتماع و نظام و مسير ذرات انرژي باعث اين همه مناظر گوناگون و آثار متفاوت و سبب تصورات مختلف ذهني ما شده است. گوش و چشم و لامسه و ذائقه ماست كه چيزي را صدا مينامد، جاي ديگر رنگ تشخيص ميدهد، جسمي را نرم يا داغ ميپندارد و براي خوراكيها طعم قائل ميشود. اينها هيچ يك در خارج وجود ندارد. يك دنيا در خارج وجود دارد و يك دنيا هم در مغز هر يك از ماها. بين ما و دنيا پردهاي است كه روي آن به خيال خود نقوشي رسم كرده اسمش را دنيا ميگذاريم. پس دنياي خارج از يك نوع مصالح بيشتر تشكيل نشده است: از انرژي.
انرژي چيست؟
درست نميدانيم چيست. براي اينكه نه بو دارد، نه رنگ دارد، نه تو دست ميآيد، نه هيكل دارد، نه.. همين قدر ميدانيم كه هست. چون آثاري دارد و خود ما بهترين گواه آن ميباشيم. يك منبعي است كه داراي قدرت است...
قدرت چيست؟
وقتي از قدرت هيكل و رنگ و بعد و وزن و همه چيز را گرفتيم و هيچ تكيهگاهي براي آن نگذاشتيم چه چيز ميماند؟
جز اينكه بگوييم ارادهاي هست كه اين قدرت و آثار مظهر و نشانهي او هستند آيا چاره ديگر داريم؟
پس خوب كه فكر ميكنيم عقل ما - عقل مطلق از حواس - هيچ جا نميتواند متوقف شود و بالاخره پس از آنكه ظواهر دنيا را پرده به پرده پس ميزند به اينجا ميرسد كه در سراسر دنيا فقط آثار و مظاهر يك ارادهي مطلق را ميبيند. اين آثار و مظاهر كه به صورت مواد يا به صورت انرژي آزاد بر ما جلوهگري ميكند بنا به قوانين سابقالذكر يعني قانون بقاي ماده و بقاي انرژي همين كه يك مرتبه ارادهي نامبرده بر آنها تعلق گرفته است و پديدار شدهاند ديگر فناناپذير بوده پايدار و ابدي خواهند بود. پس اين آيهي قرآن راست است كه:
اِنَّم'ا اَمْرُهُ اِذا' اَرَ'ادَ شَيْئاً اَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُون
به حقيقت، امر خدا چنين است كه وقتي چيزي را اراده كرد همين كه بگويد بشو خواهد شد و خواهد بود. آنچه يك مرتبه شده است مستمرّاً خواهد بود. دنيا دار «شد و بود» نيست محل «شد و خواهد ماند» است!
نتيجه تا اينجا
نتيجهاي كه تا اينجا از بحث گذشته ميتوانيم بگيريم اين است كه با كشف قوانين بقاي ماده و بقاي انرژي يعني ابدي بودن عالم اولين مانع سر راه قيامت يا اصل ابديت و بقا كه با ظواهر فنا شوندهي دنيا بسيار متباين است و چقدر تعجبها و تمسخرها را تحريك مينمود به دست بشر برداشته شده است.
علم امروز به طور خلاصه دو حقيقت و دو واقعيت كلي را عليالاطلاق قبول و اعلام كرده است. از يك طرف بقا و ازليّت (Constance et perpetuitإ) و از طرف ديگر تحول و تجدد (Transformation etanouveautإ)
واقعيت اول و اين حقيقت كه ما هر قدر به عقب گذشته و به جلوي آينده برويم اضافه و نقصان يا امكان خلق و خرق براي دنياي مادّي نخواهيم ديد انسان با انصاف را ناگزير به قبول خالقي كه نيست را يك مرتبه هست كرده باشد ميكشاند و يا به قبول اين حقيقت ميرساند كه اصل وجود ثابت و لايزال است و موجودات كه بلااراده و اختيار در تغيير و تحول ميباشند تراوشات دائمي الزامي وجود او هستند.
واقعيت دوم كه حكم بر پيدايش حوادث و پيشبيني و انتظار عوالم جديد مينمايد همان اصل قيامت است. تنها مطلبي كه ميماند اينكه آيا موجودات قبلي و بالخصوص انسان در عوالم بعدي مشاركت و حضور و ادراك خواهند داشت يا خير. علم قبول مينمايد كه قيامتي هست همانطور كه عهود و اعصار ژئولوژيك كه چهرهي زمين را واژگون و دگرگون ميكرده است و تحولات عظيم جهاني رخ داده وجود يافته است ولي آيا ما هم در بعضي از آن تحولات حاضر و ناظر خواهيم بود و زندگي را از سر خواهيم گرفت بحثي است كه به تدريج به تعقيب آن ميرويم. (3)
پيدايش فلسفه
دنيا هيچ وقت متوقف نميشود. بشر كه راه تكامل را ميپيمود نميتوانست تا ابد دلخوش به اين افكار باشد. در مقابل بتپرستي و شرك عكسالعملهاي چندي در عالم ظاهر گرديد. حكماي يونان با سوابقي كه از مشرق زمين سوغات برده و شايد تحت تأثير غيرمستقيم انبيا قرار گرفته بودند عليه خدايان متعدد مصنوعي يا خدايان مظاهر طبيعي قيام كردند. سه نوع افكار پديدار شد. دستهاي نسبت به محسوس و غيرمحسوس دنيا منظر توخالي نگريسته منكر هرگونه واقع و حقيقت مطلق شدند.
اينها سوفسطائيان بودند. دستهي ديگر به سرپرستي ذيمقراط ماده را منشأ تمام آثار و يگانه مؤثر در عالم گرفتند. اينها ماديوناند. بالاخره دستهي سوم كه در رأس آنها افلاطون و ارسطو و سقراط را ميشناسيم براي دنيا صورتي و سيرتي يا جسمي و روحي قائل شده همهي چيز را مرتبط و ناشي از ارواح مجرد دانستند و پيش خود پس از يك سلسله تحصيلات و اقتباس و استدلالهاي كلاسيك معتقد به مبدأ واحدي براي روحها گرديدند و اعلام توحيد نمودند. (4)
كار ماديون رونق زيادي نگرفت و در مقابل مكتب افلاطون و ارسطو عقب رفتند. نظريهي دستهي اخير چون با ايدهآل باطني انسان جور ميآمد و بعداً تا اندازهاي مؤيد عقايد ديني موحدين يهود و نصاري و اسلام گرديد چندين قرن مذهب رسمي فلاسفهي دنيا شد. سهل است كه بين متكلمين و معقوليون اسلام و سكولاستيكهاي اروپا پايه استدلالهاي ديني قرار گرفت. (فلسفه يونان امروزه طوري در افكار علماي قديمي مسلك ما رسوخ يافته و با مباحث اسلامي ممزوج شده است كه تفكيك آنها از مباني دين مشكل ميباشد و اگر كسي با آنها مخالفت كند و مثلاً معتقد به روح نباشد مثل اين است كه انكار قرآن را ميبنمايد!)
به طوري كه ميدانيم در سراسر دوران قرون وسطي همين فلسفه سپيريتواليستها و نظريات و منطق آنها بر افكار دنيا حكومت ميكرد. شك نيست كه فلسفهي يونان خدمات بزرگي به ترقي علوم و روشنايي بشر نمود ولي پشت پا زدن به ماديات و محسوسات و كنار گذاشتن مشاهده و تجربه پيروان اين طريقت را به طوري كه در فصل مقدم اشاره شد از عالم تحقيق رفته رفته به وادي ابهام معقوليات انداخت و علم را به صورت لفاظي توخالي درآورد و بالنتيجه راه پيشرفت مسدود گرديد...
بازگشت مجدد به طبيعت
عكسالعمل در مقابل لفاظيهاي قديم و نجات از بنبستي كه بشر در آن وارد شده در قرون جديد از راه توجه مجدد به طبيعت و نظر در محسوسات تجربي حاصل شد. اين يك نوع برگشت به ماده و طبيعت بود ولي البته نه بهشدت ماديون. حقايق را از راه تجربه و مشاهده، يعني از حواس بشري كه تحت كنترل عقل و منطق باشد جستجو نمودند. فلاسفهاي مانند بيكن - دكارت پيدا شدند كه عرابهي دانش و تحقيق بشر را به كلي در جاده جديد يعني طريق مشاهده و تجربه انداختند (5) بالنتيجه چنان توسعهاي در علوم پيدا شد كه هر يك از مباحث كهنهي حكمت قديم پر و بال تازهاي گرفته در فضاهاي مخصوص به خود به پروازهاي بلند درآمد و علوم مستقلي به نام فيزيك - شيمي - هيئت - زمينشناسي - گياهشناسي - حيوانشناسي - زيستشناسي - روانشناسي - جامعهشناسي... و غيره با فصول و شقوق زياد تدوين گرديد. سابقاً اساس دانش بشر حكمت بود و از راه فلسفه ميخواستند پي به حقيقت دنيا و اسرار و مبدأ و معاد ببرند. مباحث مربوط به طبيعت و انسان جزئي از حكمت را به نام حكمت طبيعي تشكيل ميداد و اينها درواقع فروع و اسباب كار بودند از اين به بعد وضع معكوس ميشود. فلسفه بايد از علوم تجربي مايه و تصديق بگيرد. استنباطهاي فلسفي مبتني و متكي بر قضاياي علمي ميگردد. حتي فلسفه از هدف اوليهي خود كه جستجوي خالق و سر خلقت است جدا شده يك عده فلاسفهي طبيعي مسلك و بيدين پيدا ميشوند. (6)
شروع مبارزه با اديان
به اين ترتيب قرون معاصر به روشنايي خيره كنندهي علوم جديد درخشان شد. پيدايش علوم جديد البته به قصد مبارزه با اديان نبود و به طور مستقيم يا غيرمستقيم با آن مخالفت نداشت ولي عملاً چنين شد. در هر حال اگر نگوييم علوم مدعي اديان شدند ولي مسلماً رقابت و مشكلات تازهاي در بازار اديان پيش آوردند.
وضع جديد معلول چند امر بود،
اولاً مخالفت مكرر روحانيون وقت با اكتشافات علمي. مخالفتي كه البته آن را ناشي از افكار ديني و مذهب ميدانستند و وقتي حقانيت مدعيان ثابت ميشد يك درجه عقايد مردم پايين ميآمد.
ثانياً پيدا شدن موضوع و مشغوليت تازه و تحتالشعاع گرفتن افكار و دستگاههاي ديني.
ثالثاً كشف بسياري از مجهولات، چاره و علاج بسياري از دردها و همچنين بروز نتايج محيرالعقولي كه صرفاً از راه علوم و بدون استمداد از نام خدا و دين حاصل گرديده بود مردم را از آن خضوعي كه نسبت به اديان داشتند خارج ساخت. در حقيقت در نظر آنها رقيب تازهاي براي خدا پيدا شد.
نتايج فوري امر اين شد كه دين و علم كه تا آن زمان توأم با يكديگر و در انحصار روحانيون بودند از هم جدا شدند. علم مستقلاً راه آزادانهي خود را گرفت. حتي دين براي اثبات حقانيت خويش ناچار گرديد دست نياز به دامن علم دراز كند بينيازي از دين و انكار اصول آن به جايي رسيد كه دانشمندان بزرگي مانند برتلو و غيره خود را صاحب افكار مثبت دانسته خدا و آخرت را يكباره كنار گذاردند...
خلاصه آنكه علم ضربهي بزرگي بر پيكر دين زد؟
اما كدام دين؟
دين كشيشها و آخوندها! دين تحريف يافتهي كساني كه طبيعتي و ماوراء طبيعتي قائلاند. آنهايي كه دين را ممزوج با افكار قديمي و تابع علوم و فلسفهي غلط يونان نمودهاند و اصرار دارند آن را هميشه در قالب يك سلسله تشريفات و ظواهر كهنهي مندرس جلوه دهند. آنهايي كه اثبات وجود خدا و نشانهي حقانيت پيغمبر و دين را پيوسته در استثناها و خلاف عادتها جستجو مينمايند. براي بيان مسائل دين و توضيح احكام آن محسوسات عالم و قوانين واقعي را كه در طبيعت حكمفرما ميباشد و بايد از طريق علوم صحيح درك شود كنار گذارده متوسل به تعبيرهاي عجيب و غريب يا علوم خرافاتي مرموز ميشوند و بر سبيل بتپرستان از روي احساسات بشري شمايل خدا را تصوير مينمايند!...
بر پيكر دينهايي ضربه وارد ميشود كه غبار خرافات جمال حقيقي فطري اوليهاش را به شرك برگردانده باشد.
در اين زمينه بيمناسبت نيست عبارتي را كه پوآنكاره رياضيدان معروف قرن اخير فرانسه در كتاب خود (موسوم به ارزش علم) نوشته است نقل نمايد:
"Les hommes demandent ؤ leur dieux de prouver leur existance par des miracles, mais la merveille إtإrnellc c'est qu'il n'y ait pas sans cesse des miracles. Et c'est pour cela que le monde est divin, Puisque c'est pour cela qu'il est harmonieux. S'il إtait rإgi par le Caprice qui est ce qui nous prouverait qn'il ne l'est pas par hasard."
«مردم از خدايان خويش ميخواهند وجود خود را به وسيلهي معجزات ثابت نمايند. اتفاقاً اعجاز ازلي در اين است كه دائماً معجز در كار نباشد. و به همين دليل است كه دنيا مصنوع خداست زيرا كه داراي نظام است و موزون ميباشد. اگر دنيا روي هوا و هوس ميگشت كي ميتوانست ثابت كند كه روي اتفاق و تصادف نيست».
به ياد دارم وقتي شخص محترم نسبتاً فاضلي از اهل قزوين اظهار ميكرد يك شب تابستان با جمعي از دوستان در صحن حياط نشسته بوديم درختها به جنبش درآمده نسيم ملايمي از سمت شمال وزيد. همه تعجب كردند چگونه بر خلاف معمول قزوين نسيم از طرف مشرق نميآيد به رفقا گفتم سبحان الله! همين دليل وجود خداست! اگر هميشه باد از يك طرف بر شهر ما ميوزيد از كجا معلوم ميشد كه يك دست غيب و ارادهاي هم در كار است!
براي اين شخص محترم و براي غالب معتقدين ما آن نسيم معمولي كه منظماً از مشرق ميوزد فرستادهي طبيعت است و دلالتي بر وجود خالق ندارد. فقط آن نسيم غير معمولي كه برخلاف روش طبيعي عادي بوزد از جانب پروردگار ذوالجلال ميباشد! همين طور اگر مريضي در نتيجهي خوردن گنهگنه و تزريق آمپول روي قواعد طبي معالجه شود اين مريض را خدا شفا نداده و امر مهم عجيبي صورت نگرفته است. اگر با دعا و آب تربت مريض خوب شد آن وقت است كه نظر لطف خدا بر او تعلق گرفته است!...
آيا اين خود يك نوع شرك نيست؟
احياي كلمه توحيد
خلاصه آنكه علم اشتباهات و خرافاتي را كه به دين چسبيده بود پاك كرد و آن تصوير غلطي را كه مردم در لباس دين ولي به اعتبار افكار قديم از دنيا و حقايق عالم مينمودند باطل كرد. از اين مرحله كه بگذريم علم اصل و اساس توحيد را (كه موضوع بحث فعلي ماست) احيا نمود. شما اگر از يك دانشمند بپرسيد علم چيست بالاخره خواهد گفت علم يعني بيان روابطي كه در طبيعت ما بين علل و معلولهاي مشهود وجود دارد. هر محققي كه در آزمايشگاه سرگرم تجربيات ميشود و متفكري كه در اوضاع اجتماع غور مينمايد هدفي جز اين ندارد كه اولاً حوادث و قضاياي طبيعت را موشكافي كرده دقيقاً بشناسد و ثانياً ريشهي اين حوادث و قضايا و ارتباطي را كه مابين آنها وجود دارد كشف كند. هيچ دانشمندي نيست كه كوچكترين شيئي يا حادثهاي را مستقل اتفاقي دانسته به يك شيئي ديگر يا علتي نسبت ندهد. و بالعكس ضعيفترين عملي را ضايع شده و بياثر پندارد. بنابراين علم صريحاً يا تلويحاً متكي بر قبول وجود علت و معلول است و منكر استقلال ذاتي يا اتفاقي بودن اشياء ميباشد. همانطور كه پوانكاره در مقدمهي كتاب فوقالذكر اشاره مينمايد:
تنها هدف علوم بايد كشف حقيقت باشد. (7)
پس ناچار عالم معتقد به حقيقت است كه پي كشف آن ميرود.
عالم نه تنها معتقد به حقيقت ميباشد و دنيا را پوچ و بياساس نميپندارد بلكه يقين به وجود يك انتظام كلي و ارتباط قطعي كه حاكم بر طبيعت است نيز دارد.
علاوه بر اين هيچ محققي نيست كه اگر در گوشهي آزمايشگاه خود روي يك حادثه كوچكي قانوني را كشف نمود آن قانون را در هر جاي ديگر طبيعت جاري و ساري نداند و حتي تا آخرين سر حد افلاك و تا قديميترين روزگار نبرد و اعمال نكند: يعين درواقع حقيقت مكشوف را همه جايي و لايزال ميشناسد.
بنابراين دانشمند عملاً معتقد است كه هيچ چيز طبيعت بياساس و منشأ نبوده يك نظم واحد متقن ازلي در سراسر دنيا جريان دارد.
خداپرست چه ميگويد؟ او ميگويد دنيا داراي مبدأ و اساس بوده يك ناظم واحد ازلي قادري به نام خدا بر سراسر آن حكومت ميكند.
تنها تفاوت در اين است كه عالم صحبت از «نظم» ميكند و موحد «ناظم» را اسم ميبرد.
قرآن هم غير از اين چيزي نميگويد بلكه خدا را به عنوان كسي معرفي مينمايد كه زمين و آسمانها را سرشته است.. شب و روز را در پي يكديگر درميآورد - دانه و درخت را ميشكافد - جسم مرده را تبديل به وجود زنده و زنده را منقلب به مرده ميكند - باران به زمين ميرساند -... درواقع تمام حركات و اطوار طبيعت را كه مشركين به خدايان يا به منبعهاي مختلف نسبت ميدادند قرآن مربوط و ناشي از يكجا ميگيرد.
قرآن به هيچ وجه نميآيد جداي از طبيعت و در خارج دنيا يك تصوير مستقل از موجود مخلوقي درست كرده بگويد مردم اين را بپرستيد و براي خوش آيند طبع او در آستانهاش قرباني نثار كنيد. خير قرآن از زبان ابراهيم به ما ياد ميدهد بگوييم:
«اِنّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذي فَطَرَ السَّم'و'اتِ وَالْارْضَ حَنيفاً مُسْلِماً وَ م'ا اَنَا مِنَ الْمُشْرِكينِ»
«من روي خود را به همان طرفي يا براي آن كسي معطوف ميدارم كه آسمانها و زمين را سرشته است. (برنامهي زندگيم را بر وفق همان قوانين كه بر آسمانها و زمين حكومت ميكند تنظيم مينمايم). و اين رويه را از روي كمالميل اتخاذ نموده تسليم قانون كلي وجود ميباشم زيرا كه آن مؤثر ديگري را نميشناسم. (8)
پانوشتها
1. انرژي كه به غلط در اصطلاح عاميانه قوه ميگويند از فعاليت و عمل قوه ميباشد. مثلاً ناوهكشي كه بار كل به دوش ميگيرد تحمل قوهاي را ميكند و وقتي آن را به بالاي بام ميبرد كار انجام ميدهد، يا انرژي به خرج ميدهد. در اينجا انرژي صورت كار را دارد ولي ممكن است به صورت حرارت نيز باشد. اشعهاي كه از خورشيد به ما ميرسد و ما را گرم ميكند حامل انرژي حرارتي تشعشعي است. الكتريسته نيز نوع ديگري از انرژي است كه به سهولت تبديل به كار يا به حرارت يا به صورتهاي ديگر انرژي مانند نور، صوت يا غيره ميشود و ميتواند ايجاد تجزيه و تركيب شيميايي بنمايد.
2. اين كار را براي اولين دفعه دو دانشمند انگليسي كاكرافت و دالتون در مورد ليتيم انجام داده آن را تبديل به هليوم نمودند.
3. مهندس مهدي بازرگان، راه طي شده ، تهران، انتشار، بيتا، صص 212-203.
4. تقريباً 1500 سال بعد از ابراهيم و هزاران سال بعد از نوح.
5. مخفي نماند كه اتخاذ طريقه مشاهده و تجربه يعني توجه به طبيعت و استوار ساختن استدلالهاي نظري بر محسوسات تجربي از امتيازات خاصهي قرآن است كه 10 قرن پيش از بيكن و دكارت به سبك ابراهيم اين طريقه را متداول نموده ابداً تبعيت از روش فلسفي حكماي يونان نكرده وارد مباحث خيالي لفظي نشده است. قرآن تقريباً در تمام آيات شاهد از آثار طبيعت ميآورد و مردم را متوجه به گردش زمين و آسمان و وادار به تفكر در توالي شب و روز - مطالعهي وزش باد - تشكيل ابر - ريزش باران - روييدن گياهها - نر و ماده بودن كليهي موجودات - تكوينن و تكامل جنين - تنوع كوهها- اختلاف طعم آبها - پرواز طيور - سير كشتيها و غير مينمايد. بحث از خواب و بيداري انسان و تكاپوي حيات مينمايد. پاي احساسات عاليهي نفساني و حتي سركشيها و فجور آن را به ميان ميآورد. در جزو مواهب بزرگ خداوندي گوش و چشم و عقل را در رديف يكديگر ذكر ميكند. علماي طبيعتشناس را بندگان خداترس ميشناسند و براي اثبات حقانيت دعوي خود قسم به آثار طبيعت و محسوسات ميخورد... اتخاذ اين طريقه يعني دعوت به مشاهده و استفاده از محسوسات نه تنها در زمان نزول قرآن در محيط عربستان كاملاً تازگي داشت بلكه بعدها نيز كه در ميان مسلمين دانشمندان بزرگ پيدا شدند و باب بحث و تحقيق در زمينهي دين باز شد علماي وقت آن را درك نكردند و استدلالهاي خشك بياساس معقول و طريقهي فلسفه يونان را براي اثبات اصول دين اختيار نمودند. طبيعت و محسوسات را كنار گذاشته صحبت از واجبالوجود و حادث و قديم و ذات و عرض و به طور كلي الفاظ و مباحثي كه ابداً قرآن وارد آنها نشده است كردند. متأسفانه هنوز هم علماي ما دست از اين حرفها برنميدارند و پي علوم طبيعي و تماس مستقيم با حقايق دنيا نميروند!
6. نكتهي شايان توجه اينجاست كه وقتي به تاريخ پيدايش علم نگاه ميكنيم فلسفه را پدر علوم جديد ميبينيم. اما پدري كه حالا نانخور فرزندان خود شده است. حكمت يا فلسفه نيز خود زائيده حس ديني بشر بوده است و براي جواب به مسئلهي مبدأ و معاد طرح شده است. بهطوري كه اساس و مؤسس علوم همان ادياناند و بشر براي آنكه حساب خود را با دنيا يا با خالق روشن كند به دنبال علوم رفت. حالا بعضيها ميگويند علم و دين پيوسته دو دشمن مبارز يكديگر بودهاند: اين حرف خيلي عجيب است زيرا كه علم در ابتدا چيزي جز اسباب كار دين نبود و قرنهاي متمادي در انحصار روحانيون اعم از كهنه بت پرست و مغهاي زرتشتي و علماي يهود و نصاري و مسلمان قرار داشت. پيريزي را آنها كردند و اكتشافات اوليه مديون آنهاست. دانشگاههاي امروز جانشين همان مدارس ديني قديم و صومعهها و مساجد است كه در سايهي تعليم توحيد توجه به ادبيات و هيئت و طبيعيات ميشد. امروز اگر علم انكار فرزندي دين را بنمايد عالم حقيقي نميتواند منكر برادري با روحاني حقيقي باشد. هر دو دنبال يك چير كه نام آن را حقيقت گذاشتهاند ميروند و هر دو معتقدند كه سعادت در درك حقيقت است. اگر عالم پايبند به اين اصل يعني مؤمن به حق نباشد دنبال علم رفتنش ديوانگي است و اگر روحاني علاقهمند به آن اصل يعني طالب علم نباشد دعوي حقيقتطلبي و سعادت جوييش كذب است.
7. La recherche de la vإritإ doit ءtre le but de notre activitإ, C'est le seul fin qui soit digne d'elle.
8. مهدي بازرگان، راه طي شده ، تهران، انتشار، بيتا، صص 73-66.
کد مطلب: 563
آدرس مطلب: http://iptra.ir//matter/563/5-فصولي-كتاب-راه-طي-شده